قطاری که هدفش آسمان بود/ تلخ ترین لحظات بمباران دانشکده فنی تبریز


ساعت: 14:52
تاریخ ارسال: 05/12/1401
کد خبر: 1887694

ملکه افسری یک پرستار نظامی است که برای مداوای زخم سربازان داوطلبانه از تهران به مناطق جنگی می رود.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به گزارش آنایی: شیر دادن به بیماران یکی از سخت ترین شغل های دنیاست، چه برسد به اینکه وقتی دختر هستید و حتی 25 سال هم ندارید پرستار نظامی باشید.

جنگ تازه شروع شده و نیاز شدیدی به پزشک و پرستار در جبهه وجود دارد، اما هیچکس در تبریز زن پرستار را به جبهه نمی برد. ملکه به عنوان سرپرست بیمارستان خیریه ارتقا یافته است و به دنبال پست در مناطق جنگی است. به هر دری که می زند بسته است و بالاخره تصمیم می گیرد به تهران برود و بدون اینکه به خانواده اش بگوید داوطلبانه به مناطق جنگی برود! این بخشی از زندگی یک ملکه ترفیع است، یک پرستار نظامی که در مورد آن روزها صحبت های شیرین می کند. مشروح این گفتگو را در ادامه بخوانید:


به طور خلاصه خود را معرفی کنید:

من ملکه ترفیع هستم، متولد مرند و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مرند گذرانده و سپس در رشته پرستاری در دانشگاه تبریز تحصیل کرده ام. من از ابتدا شخصیتی داشتم که فعالانه درگیر مسائل بودم تا اینکه فارغ التحصیلی از دانشکده پرستاری مصادف با انقلاب اسلامی و بعد از آن جنگ شد.

از سال 57 تا 63 در بیمارستان خیریه که در آن زمان بیمارستان دولتی بود، پرستار پرسنل بودم، یعنی بیشتر در شیفت شب بودم و روزها در مساجد و نهضت های سوادآموزی به آموزش کمک های اولیه می پرداختم. از اول جنگ در مرکز در بیمارستان نیکوکاری مجروح شدیم و در زمان بیکاری با تیمی به بیمارستان امام خمینی (ره) رفتم که اکنون به بیمارستان امام رضا تغییر نام داده است.

در آن زمان زنان سرباز از تبریز به مناطق جنگی اعزام نمی شدند و من خیلی تلاش می کردم که به مناطق جنگی بروم. در آن زمان دکتر لواسانی رئیس هلال احمر با اعزام من موافقت کرد اما اجازه ندادند با اتوبوس به تهران و سپس با قطار به اهواز بروم و از آنجا به اهواز یا شوش و … اعزام شدم. . . .. چون تبریز نیروی زن به منطقه نمی فرستاد، برای این کار مرخصی می گرفتم و می رفتم.


در عملیات حضور داشتید؟

نیروی پزشکی نمی توانست در خط مقدم باشد اما زیر آتش و خمپاره بودیم و مجروحان ابتدا به جایی که بودیم می آمدند و کار اصلی انجام می شد و سپس به بیمارستان های دزفول اعزام می شدند.

به عنوان یک دوشیزه مجرد و جوان خانواده با حضور شما در جبهه مخالفتی نداشتند؟

به خانواده ام نگفتم که به اهواز می روم چون از زمان قبولی در دانشگاه تبریز بودم و فقط آخر هفته ها به مرند می رفتم. وقتی به جبهه رفتم به خانواده ام گفتم که کار و مسئولیت زیادی دارم و الان نمی توانم به خانه برگردم. بعدها که پدرم متوجه شد که رابطه آنها خیلی خوب است، چون در آن زمان همه در صحنه بودند و درد جامعه مشکل خانواده ها بود، هیچ راهی برای عقب نشینی وجود نداشت.

مثلا یادم می آید که دوستان برادرم می گفتند گروه چمران کلاه رزمی نداشتند و من حقوق آن ماه را دادم تا برایشان کلاه ایمنی بخرم. درد جامعه درد خانواده ها بود و هرکس هر کمکی از دستش بر می آمد انجام می داد مثلا آن زمان خیلی ها از شیفت شب می ترسیدند اما من همیشه شیفت شب می ماندم چون شاید بعضی از خواهران می ترسیدند. خانواده و فرزندان آنها، اما من تنها بودم و هیچ ترسی احساس نمی کردم.


بدترین یا تلخ ترین خاطره شما از جنگ چیست؟

روزهای جنگ خاطرات تلخ بسیاری را به همراه دارد اما یکی از تلخ ترین خاطرات من مربوط به شهادت سه جوان دانشجو در بیمارستانی در اهواز بود. مرا به بیمارستانی در اهواز فرستادند و گفتند وضعیت خوبی ندارد، اما وقتی رفتم آنجا پر از جمعیت بود و به من نیازی نداشتند. یادم هست روز قبل سه دانشجوی جوان به آنجا آمده بودند و وقتی دیدم نیازی ندارم از بیمارستان بیرون آمدم و از مافوقم خواستم به آبادان برگردند و آنها موافقت کردند.

عصر روز بعد که از بیمارستان بیرون آمدم اعلام کردند که به بیمارستان حمله شده و آن سه جوان شهید شده اند، من برای آنها و برای خودم که لیاقت شهادت را نداشتم گریه کردم.

اما یکی از خاطرات تلخ دیگرم مربوط به بمباران دانشکده فنی تبریز است. وقتی این اتفاق افتاد من در بیمارستان امام خمینی یا الان امام رضا بودم که یک موشک به جلوی بیمارستان اصابت کرد. وقتی بمباران اتفاق افتاد، احساس کردم زمین خالی است و من در آن بیمارستان تنها بودم و همه جا را نگاه می کردم. برق قطع شده بود و بیمارانی که دقایقی قبل ناله می کردند صدایی در نمی آوردند.

همه شوکه شدند و بالاخره من و یک مسئول مجروح را با چراغ قوه روی تخت خواباندیم و در تمام مدت مراقب بودیم شیشه تخت ها به چشمانشان برخورد نکند. من اصلا نمی توانم بار این روزها را توصیف کنم.


به دلیل وضعیت بد مجروح، از اعزام پشیمان شدید؟

اصلا! هر لحظه از کمک به مجروحان خوشحال بودم و به این فکر نمی کردم که چرا به اینجا آمده ام. باید فضای آنجا را می دیدی که می خواهم به آن روزها برگردم و سوار قطار تهران-اهواز شوم. قطاری که همه مسافران آن سربازانی بودند که لباس رزم به تن داشتند و بوی شهادت می دادند، اصلا نمی توانم این لحظات بهشتی را فراموش کنم.

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید