دو فرزندم در بمباران کرج قربانی شدند


ساعت: 20:17
تاریخ انتشار: 1301/07/06
کد خبر: 1899970

بمباران کرج توسط صدام به نقل از جانباز زن؛

گلتاج قلوجه زنی 52 ساله است که نه تنها در بمباران شهر کرج در سال 65 توسط نیروهای صدام جانباز شد، بلکه 2 پسر، 2 برادر و پدرش را نیز در آن بمباران از دست داد.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به مناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ جانباز 40 درصد زن و مادر دو شهید در بمباران هوایی شهر کرج رفتیم. گفتگوی صمیمی «تیتریک» با این بانوی پیشکسوت را در زیر می خوانید:


خودتان را معرفی کنید؟

گلتاج قلوجه متولد 1349 در شهرستان میانه و مادر شهیدان اکبر و اصغر رضالو (3 سال و 3 ماه) و جانباز 40 درصد هستم که در بمباران منطقه حصارک مجروح شدم. کرج.


چه شد که او دو فرزند سه سال و سه ماهه را از دست داد؟

چند روز پیش برای مهمانی به خانه پدرم رفتم. روز سومی که آنجا بودم، همه خواهرهایم آمدند و با هم بودیم. بچه هایمان با هم بازی کردند و ناهار خوردیم.

بعد از 2 ساعت پدرم به مغازه اش که آهنگر بود رفت و خواهرانم به زیارت امامزاده محمد (ع) رفتند، من هم خواستم به آنها ملحق شوم اما چون بچه هایم کوچک بودند در خانه ماندم.

همسرم برای دیدن بچه ها به خانه آمد. پسر بزرگم خواب بود. پوشک بچه ام را باز کردم و به پدرش دادم و گفتم بچه را در آغوش بگیرد تا من لباس ها و لباس هایش را می شوم. وقتی شستن تمام شد، همسرم بچه را به من داد و رفت.

من هم بچه را گرفتم و قنداق کردم و خواباندمش و رفتم پشت بام تا لباس بچه ها را آنجا پهن کنم تا خشک شود.

وقتی داشتم لباس ها را پهن می کردم متوجه هواپیمای سفید رنگ با صدای بسیار ترسناکی شدم که از کنارم رد شد، با خودم گفتم چرا این هواپیما اینطور می گذرد، مردم را می ترساند، مثل هواپیمای عراقی است. چند لحظه بعد یک هواپیمای خاکستری دیگر دوباره رد شد و دیدم بمب سقوط کرد. می خواستم سریع پیاده شوم که از شدت باد هواپیما به زمین افتادم و انگار از حال رفتم.

چند دقیقه بعد به هوش آمدم و احساس کردم نفس می کشم و هنوز زنده ام. سرم را بلند کردم، دیدم آجر و آهن روی بدنم افتاد و سعی کردم بیرون بیایم، دیدم پاهایم بین آهن و آجر گیر کرده است. تقلا کردم تا پاهایم را آزاد کنم و متوجه شدم صورتم به شدت خونریزی می کند.

خیلی آهسته از مسیری که در میان آوارها پیدا کردم راهم را بیرون آوردم. بدنم گرم بود و احساس نمی کردم بدنم پر از ترکش است، سر، پاها، سینه و صورتم به شدت خونریزی می کند. بیرون رفتم و فریاد زدم: بچه هایم، بچه هایم زیر آوار ماندند.

من کسی را نمی شناختم، فقط یکی از اقوام پدرم را دیدم و به او گفتم: می توانی بچه های مرا ببری؟ گفت داری میمیری به فکر بچه هایت هستی برو بچه هایت را می گیریم.

بعد دو مرد را دیدم که بازویم را گرفتند و گفتند: خانم، همه جا خونریزی دارید، باید به بیمارستان بروید. گفتم: نه، باید بچه هایم را از اتاق پایین بیرون بیاوری، من نمی روم، باید بچه هایم را از زیر آوار بیرون بیاورم. برادرها گفتند شما برو بیمارستان بچه ها را بیرون می آوریم و مرا سوار ماشین کردند و به بیمارستان رساندند.

وقتی به بیمارستان رجایی رسیدیم دیگر نمی توانستم راه بروم و مرا به داخل بردند و خونریزی صورتم را قطع کردند و به بیمارستان شهید مدنی منتقل کردند.

در بیمارستان شهید مدنی مرا به اتاق عمل بردند و صورتم را بخیه زدند و ترکش ها را از بدنم بیرون آوردند و پس از به هوش آمدن من را به بخش بردند.

در بند که بودم هر روز که اقوام به ملاقات من می آمدند از بچه هایم می پرسیدم که بچه ها را زنده از زیر آوار بیرون آورده اند و حالشان خوب است. داشتم میگفتم پدرم کجاست؟ گفتند: در بیمارستانی در تهران بستری بود و پایش شکست. به من دروغ گفتند.

یک روز در بیمارستان خوابیده بودم و پشتم به پرستاری بود که داخل اتاق بود و پانسمان بیماران را عوض می کرد. پرستار گفت: «آن نوزاد قنداق شده برای کی بود که اینقدر دل مردی را می سوزاند؟» به تخت پست من روی بغلم اشاره کرد و گفت: «این بچه است و او نمی داند.»

بعد از ظهر که اقوام به ملاقات من آمدند، گفتم: «چرا به من نمی گویید اصغر شهید شده است؟» گفتند: «نه کشته نشده، پیش خاله اش است». گفتم: بچه ام را بیاور تا به او شیر بدهم، سینه هایم پر از شیر است. گفتند: شکسته ای و در بیمارستان نمی توانی شیر بدهی.

یک روز دوباره در خواب دیدم که پدرم نوزاد قنداق شده ای را در دست گرفته و از جلو می رود و می خواند که اصل شهادت همین است و مردم پشت سر او حرکت می کنند. وقتی خواهرم اومد عیادت بهش گفتم مریض شد و گفت سوار ماشین شدم مریضم نفهمیدم.

چند روزی بود که بالاخره مرخص شدم. مرا به خانه پدرشوهرم بردند. با خودم گفتم حالا پسرم سلام می کند و می گوید مادرم آمده است، اما وقتی در را باز کردم و وارد خانه شدم، پسرم جلو نیامد، نشستم و گریه کردم.

مادرم گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم چرا بچه ها از من استقبال نکردند؟ مادرم گفت: «ما به استقبال شما آمده‌ایم، پسر بزرگت مجروح شده و در بیمارستان تهران بستری است، اما پسر کوچکت کشته شده است.» گفتم پس پدرم کیست؟ برادرانم کجا هستند مادرم پاسخ داد: «برادرم کوچکترت را هم کشته اند و این یکی در بیمارستان تهران است.» تا آن موقع نمی دانستم و مادرم هر روز به خانه خواهرم می رفت و گریه می کرد.


آیا این بدان معناست که در آن روز فقط دو نفر کشته شدند؟

بله یک روز مادرم آمد و به او گفتم: مادر، پدرم شهید شد، دو برادرم هم شهید شدند و دو پسرم هم شهید شدند. مامانم گفت: میدونی چیه؟ گفتم: «آره، می‌دانم، اما نمی‌خواستم ناراحت شوی. همه آنها (برادران و پسرانم) قربانی پدرم هستند. “همه گریه کردند و من هم گریه کردم.

خیلی طول کشید تا ریکاوری کنم و بگذرم. من خواب بودم و مادر و مادرشوهرم از من پرستاری می کردند.


از دست دادن پدر، 2 برادر و 2 فرزندت در یک روز چه حسی دارد؟

همه آنها را تقدیم می کنم به امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع)، حضرت علی اصغر(ع) و حضرت ابافضل(ع) و افتخار می کنم که در راه شهدا فداکاری کردند.


شما از صدمات بدنتان بسیار رنج می برید، احساس بدی ندارید؟



نه من خوشحالم ایثار حضرت اباالفضل (ع) رنج ما نسبت به حادثه کربلا ناچیز است.


آیا خیابان یا خیابانی به نام شهدای شما وجود دارد؟

خیر، تاکنون چنین اقدامی صورت نگرفته است. دوست داشتم خیابان ما به نام فرزندان شهیدم باشد.




در پایان اگر چیزی باقی مانده بفرمایید؟

ما برای حفظ این انقلاب خون ریخته ایم پس ضمن گرامیداشت شهدا باید راه آنان را ادامه دهیم و با استقامت و استواری در مقابل تدبیرهای دشمن ایستادگی کنیم زیرا جنگ تا رسیدن پرچم اسلام به صاحب حقش امام زمان(عج) ادامه دارد. AS.).

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید