روایتی زیبا از شهادت دو همرزم گچسری در عملیات بیت المقدس


ساعت: 15:59
تاریخ انتشار: 1401/02/31
کد خبر: 1840376

رمضان هم در میان سینه رزمندگان با فرزند شهیدش صحبت می کند: امیر جان من می آیم جلو، منتظرم باش. اما هیچ کس حرف او را جدی نگرفت.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به نقل از صبح زاگرس; دوم خرداد 1361 شب فتح هورمشهر (بیت المقدس) بود. یک رزمنده یاسوجی دیگر رزمندگان را دور خود جمع کرده بود و جان باخت. از دور او در حلقه مبارزان «رمضان اسماعیلی» بازار گچساران را می سراید: «ای زمین کربلا، پسری از دست دادم / او پدری را از دست داد و من پسری را از دست دادم».

رمضان وسط دعوا با امیر (فرزند شهیدش) صحبت کرد: امیر جان من جلو می آیم. منتظرم باش.ولی هیچکس حرف او را جدی نگرفت شاید فکر می کردند این هم بخشی از شکایت اوست. نیروها تقسیم شدند. رمضان با حسین (شهید حسین هندنی) بود. آنها مجبور بودند سوار ماشینی با 106 توپ شوند.

قنبر صابری فرمانده تفنگ 106 بود که دو شب قبل از ماه مبارک رمضان با او در مورد مشارکت در عملیات گفتگو کردند. صابری به رمضان احترام گذاشت. آن شب اصلا به سراغش نیامد. جیپ هایی را که توپ ها روی آن ها سوار شده بودند به سمت موقعیت های تعیین شده هدایت کرد تا هر کدام را در سنگر از پیش آماده شده قرار دهند.

قرار بود توپ ها ساعت 11:30 شروع به شلیک کنند. ساعت ده صبح بود که رمضان و حسین و راننده ای به نام سیف الله سوار جیپی شدند که توپ 106 در سنگرشان نصب شده بود و از دیشب رمضان حضور امیر را در کنارش حس کرده بود. اما حالا می شد بوی او را هم حس کرد.

رمضان نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. من فقط منتظر بودم حسین بار دیگر به رمضان توضیح داد که چه باید بکند و از رمضان نیز توضیح خواست. رمضان باید توپ را داخل توپ می گذاشت تا حسین شلیک کند.


7825bfe6 6751 45d6 8f36 c85d57facb95 خبر خاکستری

رمضان در میان توضیحاتش حسین امیر را صدا زد. خودش هم متوجه نشد. چون حسین را امیر می دید. صدای امیر را شنیدی. حسین در همین حال لبخندی زد و چیزی نگفت. انگار حسین هم بوی امیر را شنیده بود.

آنها 11.30 دقیقه منتظر ماندند تا باران آتشین همراه با 106 توپ دیگر آغاز شود. نیروهای ارتش در آن سوی چادرشان مستقر بودند. صدای تیراندازی از نیروهای خودی و نیروهای دشمن شنیده شد.

لحظه ای رو به رمضان کرد. شهادت را به او بگو و او گفت. هنگام تشهد، یاد لحظه تولد حسین هندنی افتاد. حالا خدای نکرده فرمانده من شدی و همون لحظه با خونسردی به کمر حسین زد: حسین آقا…

حسین حسین چندین بار زیر لب گفت و فریاد همیشگی اش را خواند: «هر لحظه بوی کربلا می دهم/ می ترسم رویای کربلا در دلم بماند… سوزش در سر و صورتش احساس کرد. فقط زبانش چرخید و بر حسین افتاد.

ساعت 11:30 بود. در مدتی که صابری منتظر بود از قلعه ای که رمضان اسماعیلی و حسین هندنی در آن مستقر بودند خبری نشد. به سنگر رسید. نیروهای ارتش که دور از آنها در سنگر مستقر بودند به او گفتند که مورد اصابت خمپاره قرار گرفته اند.

قبل از رسیدن صابری، نیروهای امدادی حسین هندنی را که در رگ پشت پایش مورد اصابت خمپاره قرار گرفت، دفع کردند. سیفولا نیز مجروح شد. اما رمضان با ترکش یک طرف سر و صورت او را برید و بلافاصله کشته شد. خبر شهادت رمضان با بی سیم اعلام شد و ساعتی بعد حسین هندنی به رمضان پیوست.

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید