روایت آزاد از جهاد طبین در اسارت و موفقیت زیارت کربلا


ساعت: 09:10
تاریخ انتشار: ۱۳۰۱/۰۵/۲۶
کد خبر: 1890500

به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی صادر شد.

گلوله باران منطقه ادامه داشت، به سختی از روی پل گذشتیم، صدای «برادر!» به گوش رسید. برادر! کمکم کن» مرا به سمت خود کشید، مسیر صدا را دنبال کردم، نزدیک‌تر که شدم رزمنده‌ای را دیدم که پایش قطع شده بود، ناله‌اش دردناک بود، فرماندهان دستور داده بودند که به کسی اجازه بازگشت ندهند.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به نقل از سبلان ما کریم نوروزی در اولین روز از فروردین 1345 در روستای نیارک به دنیا آمد و در زمستان سال 61 در حالی که 16 سال بیشتر نداشت، داوطلبانه عازم جبهه شد.

دوره آموزش نظامی را در پادگان شهید پیرزاده اردبیل گذراند و برای اعزام به پادگان الله اکبر اسلام آباد غرب به ارتش تبریز رفت.

کریم پس از مدتی شبانه از اسلام آباد به منطقه منتقل شد تا به همراه دیگر رزمندگان در عملیات های آماده سازی والفجر شرکت کند.

این رزمنده و آزاده در دوران حضور در دفاع مقدس در مناطق عملیاتی دشت آزادگان، شرق سوسنگرد، شرق بصره (هویزه)، جنوب و غرب کشور حضور یافت و به دفاع از کشور پرداخت.

سرانجام کریم در پنجمین روز از اسفند 1362 در عملیات هیبر در شرق بصره مجروح و به اسارت دشمن درآمد و پس از تحمل 77 ماه اسارت در 27 مرداد 1369 به کشور بازگشت.

خبرنگار ما در آستانه 5 مرداد سالروز ورود آزادگان گرانقدر به میهن اسلامی پای کریم نوروزی از رزمندگان خیبر دارالارشاد و آزاده کشورمان نشست تا خاطرات این شهیدان را مرور کند. روزهای اسارت در حالی که پیام های عاشورا را به آزادگان میهن اسلامی نسل جدید راویان فداکاری می رسانیم جنگ های اسلام در این دوران سخت اسارت.

کریم از همان ابتدای سخنرانی شروع به بیان خاطرات خود از عملیات خیبر و نحوه اسارتش کرد و گفت: در روز چهارم اسفند 62 آماده شرکت در مرحله دوم عملیات خیبر بودیم. هلیکوپتر آمد، سوار شدیم و بلند شد. ما را از بالای رودخانه دجله به پشت خاکریزها رساند.

فرمانده ما محمد باقر گفت: برادران! مواظب باش سرت را زیاد بلند نکن، احتمال تیراندازی وجود دارد». دقایقی نگذشته بود که در 500 متری خود متوجه حضور یک سرباز عراقی شدیم. فرمانده گفت: شما بمانید، او را پیدا می کنم و به اینجا می آورم. صدای انفجار شنیده شد و گرد و خاک بلند شد. غلام اصغر سوار موتور شد و به کمک فرمانده رفت. چند دقیقه گذشت. هر دو با موتور برگشتند. صورت مشهدی عباد مثل گچ سفید بود و خون از پایش جاری بود. سرباز عراقی آنقدر انگشتش را گاز گرفته بود که دندانش به استخوان رسیده بود. دور فرمانده جمع شدیم و دیدیم که زخمش را پانسمان می کند.

گلوله باران منطقه ادامه داشت. به سختی از روی پل گذشتیم. صدای «برادر! برادر! کمکم کن» مرا به سمت خود کشید، مسیر صدا را دنبال کردم، وقتی نزدیک شدم، رزمنده ای را دیدم که پایش بریده شده بود، ناله اش دردناک بود، فرماندهان دستور داده بودند که به هیچ کس اجازه بازگشت ندهند. به هر کسی کمک کنید، زیرا بله کمک به یک نفر مساوی با شکست عملیات است.

با تدبیر فرماندهان دو گردان از دو خاکریز پر از آتش گذشتند. عراقی ها که متوجه حضور ما شدند، با تانک ما را محاصره کردند، روی زمین دراز کشیدیم، تانک ها به سمت ما چرخیدند. فرمانده دستور تشکیل آرپی جی زنان را داد. یکی از تانک ها توسط آرپی جی منهدم شد، بنابراین همه جا روشن شد. تانک های دیگر عقب نشینی کردند. تا صبح راه افتادیم. شما می توانید نورهای درخشان شهر القرنه عراق را ببینید. به یک پارکینگ رسیدیم. ماشین های آمریکایی و شوروی مدل جدید و مدل بالا آنجا پارک شده بودند. فرمانده دستور داد تا ماشین ها تیراندازی و نابود شوند. چند ماشین را از کار انداختیم. مهمات ما رو به اتمام بود، منصرف شدیم و از بصره به سمت شرق حرکت کردیم.

اثری از عراقی ها نبود، به سنگر خالی رسیدیم و پناه گرفتیم. تا صبح آنجا ماندیم. هوا صاف شد عراقی ها مثل طاووس و ملخ با تانک به سمت ما آمدند. آنها منطقه را با توپ و رگبار از زمین و آسمان پوشانده بودند. تک تیراندازهای عراقی منطقه را زیر و رو می کردند، هر از چند گاهی یک خمپاره به زمین می خورد و یک جنگنده روی زمین می افتاد. ما سرگردان بودیم و هیچ راهی برای حمایت وجود نداشت. عراقی ها نزدیک و نزدیکتر می شدند و بچه ها مقاومت می کردند. کار سخت شد، تیراندازی کردیم تا تک تیراندازهای عراقی را خنثی کنیم. چیزی به دستم خورد و روی زمین افتاد، توجهی نکردم، مشغول کارم بودم که صدای تیک تیک توجهم را جلب کرد. نگاه کردم دیدم یک نارنجک کنارم افتاده بود. با تمام سرعت به سمت عراقی ها شارژ کردم. نارنجک رفت، دستم تکان نخورد.

سرباز عراقی گفت: بلند شو دستت را بلند کن. دست و کمرم درد می کند. نمی توانستم تحمل کنم.

یک روز سربازها وارد آسایشگاه شدند و من را به همراه افسران درجه دار از بچه ها جدا کردند و به بیرون بردند. فکر می کردم ما را به اعدام می برند. ما را به زیرزمین بردند. فرمانده عراقی در گوشه ای نشست و تکاوران دور او ایستادند. ما را کنار دیوار ردیف کردند و یکی یکی برای بازجویی به سمت فرمانده بردند. من اولین نفر بودم. پرسید: «بسیجی هستی؟» گفتم: «بله.» فرمانده عراقی که فکر می کرد من یک سرباز هستم، پرسید: «چرا لباست با بقیه فرق دارد؟» در همین لحظه یکی از بچه ها گفت: من یک سرباز هستم. فرمانده عراقی این را شنید و او را صدا زد، سربازان عراقی او را نزد فرمانده آوردند، او از او پرسید: «چون تو سربازی، باید نام همه درجه‌ها و پاسداران را بگو.» حرفش را پس داد و گفت: “من یک سرباز نیستم، من یک نجات غریق نیروی دریایی هستم”.

فرمانده که از سخنان او به شدت ناراحت شده بود به سربازان دستور داد که او را روی زمین دراز بکشند و پاهایش را ببندند. چرخش ادامه داشت تا انگشتان پاهایش از هم جدا شدند. از درد ناله کرد. عراقی ها تسلیم نشدند و دوباره شوکه شدند. از حال رفت. در این حالت پاهای او را از روی دستگاه باز کردند و یک سطل آب روی او ریختند. وقتی به هوش آمد شروع کردند به ضرب و شتم او با کابل و جسد بی جانش را روی شن ها انداختند. چند روز بعد او را به آسایشگاه آوردند.

شرح جهاد در اسارت

بچه ها زیر آلونک جمع شده بودند. ناگهان درِ اردوگاه ضد شورش باز شد و مردی کوتاه قد به همراه سرهنگ و سرتیپ عراقی وارد شدند. ما او را نمی شناختیم. یکی از بچه های مشهدی گفت: شیخ علی تهرانی است. ما را به صف کردند. به زندانیان نزدیک شد و دستمالش را برداشت و در حالی که بلند گریه می کرد گفت: وقتی شما را می بینم قلبم غمگین می شود خانواده شما منتظر شما هستند.

شروع کرد به حرف زدن و رزمندگان را نابود کرد… رحمان پرجمت از بین بچه ها بلند شد و گفت می خواهم در ستایش شما شعار بدهم. تهرانی گفت من برای رضای خدا کار می کنم و نیازی به ستایش شما ندارم. رحمان اصرار کرد. شیخ علی گفت من راضی نیستم اما حالا که اصرار کردی بگو. رو به بچه ها کرد و گفت: ای ایرانیان عراق مرگ بر تهران.

همه جا شلوغ بود. فرماندهان عراقی برخاستند و دستور دادند اسرا روی زمین بخوابند. رحمان را گرفتند. رو به تهرانی کرد و گفت: تو به امام من توهین کردی. تهرانی گفت: نگو امام، لااقل بگو رهبرم، ادامه داد: می دانم عراقی ها مرا اعدام می کنند، من مردم، اما شما مفسد فی الارض و فعال علیه نظام مقدس ایران هستید. شیخ علی به فرمانده عراقی گفت: “اگر او را اعدام کنی، من از عراق مهاجرت می کنم و علیه دولت عراق تبلیغ می کنم.”

سخنرانی او تمام شد. پرزحمت آزاد شد و اسیران را با شلاق و کابل به آسایشگاه آوردند و سه روز آب را از بچه ها دریغ کردند. این سه روز درهای آسایشگاه را به روی ما باز نکردند و اجازه ندادند غذا بخوریم. چند روز بعد عراقی ها رحمان را با خود بردند. ما نگران او بودیم و فکر می کردیم او را می برند تا اعدام کنند. در حال رفتن همه شفاعتش را خواستند و او به شوخی گفت من در بهشت ​​منتظرت هستم.

چند روز گذشت. خبری از او نبود. مطمئن بودیم که رحمان شهید شده است، بعد از چند روز تلاش با پیراهن سفید وارد آسایشگاه شد. از دیدن او تعجب کردیم و احوال او را جویا شدیم. گفت: مرا پیش شیخ علی تهرانی بردند، بحث کردیم و او را محکوم کردم. به همین دلیل مرا به زیارت حرم علی (ع) و امام حسین (ع) بردند.

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید