داستانی متفاوت از چهلمین روز درگذشت مهسا در سکز

داستانی متفاوت از چهلمین روز درگذشت مهسا در سکز

در این گزارش به نقل از خبرنگار ایسنا می خوانیم:

* صبح زود بود که تصاویری از حضور مردم در قبرستان آیچی سقز پخش شد. تازه به ایستگاه اتوبوس سقز رسیده بودم. سوار تاکسی شدم و با خوشحالی گفتم منو ببر قبرستان. خندید و مرا به میدان اول زندان برد. بقیه راه را باید پیاده طی می کردم. در جاده کمربندی منتهی به قبرستان. بیشتر مردم آنجا قدم می زدند. جمعیت به سمت آهنربایی مانند براده های آهن کشیده شد. یک طرف خیابان یک ماشین بود و در طرف دیگر جمعیتی بودند که به سمت مقبره می رفتند. مردم زیاد حرف نمی زدند. پلیس در اولین جاده مستقر شد. تا مقبره نیم ساعت پیاده روی بود و ازدحام جمعیت غیر قابل توقف بود. قبر توسط جمعیتی که وارد آن شده بودند شناسایی شد. از یک تپه بالا می روی و بعد پایین می آیی.

* چند روزی بود که خبر مراسم اربعین جناح در میان شایعات بود. ابتدا نماینده سقز استعفا داد، بعد رد شد، سپس در اتوبوس در مسیر سقز خواندم که علی دایی، حامد لک، وریا غفوری و ترانه علیدوستی برای مراسم فردا به سقز آمده اند. عصر همان روز فرماندارم این ماجرا را تکذیب کرد، اما پوستری دیدم که از عمو علی به قبرستان استقبال می کرد. این روزها مردم به خیلی چیزها بی اعتماد شده اند و حرف های رسانه های رسمی را باور نمی کنند. هرگز چنین جمعیتی را تصور نمی کردم. جمعیتی که با ورود به قبرستان شروع به شعار دادن کردند. شعارهای همه رنگ. از زن زندگی آزادی گرفته تا چهره های قدیمی کردستان.

* یک روز عصر قبل از مراسم اربعین، برادر جینا عکس قبر خواهرش را منتشر کرد، اما با وجود این ازدحام جمعیت مشخص نشد که قبر کجاست. جمعیت از نوزادان در کالسکه گرفته تا پیرمردها و پیرزنان را شامل می شد. مردمی که تسبیحشان یک چیز بود; تسلیت مهسا امینی و ناامیدی از مسئولین. مردم غمگینی که چهل روز پیش مردم نبودند. اکثر جمعیت اطراف قبر جناح جمع شده و شعار می دادند. بقیه در گورستان ها پراکنده بودند. ازدحام جمعیت اطراف قبر که به شعاع چند صد متری می‌رسید، کم نشد، بلکه افراد جدیدی جایگزین آن‌ها شدند.

* مردم با شعارهای جدید آمدند و عده ای بیشتر بیننده بودند. با توجه به ازدحام ده هزار نفری، اوضاع آرامتر از آن چیزی بود که فکر می کردم، یعنی اجتماع آرام و آرامی بود. اکثر مردم از شهر ساکز آمده بودند و همه بعد از چند قدمی آشنا به نظر می رسیدند و با هم احوالپرسی می کردند، اما کم و بیش از شهرهای اطراف مانند بوکان و باین نیز به مراسم آمدند. این کانال ها از درگیری پلیس با مردم صحبت کردند.

* همه این اتفاقات در حالی رخ داد که شب گذشته پیامی مبنی بر عدم جشن تولد 40 سالگی دختر مهسا امینی توسط خانواده مهسا امینی منتشر شد. اما مردم نیازی به انکار نداشتند و در مراسم حاضر شدند.

* مراسم از صبح زود ادامه یافت، یعنی. از ساعت 8 صبح تا 1 بعد از ظهر و جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. مردم هم راه نمی رفتند، گوشه ای تنها می نشستند و خسته می شدند. برخی از جمعیت شعارهای بلندتری سر دادند، اما جمعیت واقعاً مخالفتی نکردند. از شعارهایی مانند ژان، ژیان و آزادی یا همان زن، زندگی آزادی و مرگ بر باد گرفته تا شعارهایی علیه شخصیت های سیاسی و شعارهایی که بیشتر به مشکلات کردستان مربوط می شد. در میان جمعیت اوراق تسلیت مهسا امینی بود که بیشتر آنها دست نوشته بود.

* خورشید طلوع می کند و سرمای صبح جای خود را به گرمای بعد از ظهر می دهد. بعد از چند ساعت جمعیت تصمیم گرفتند به شهر بروند، انگار همه یک نفر بودند. جمعیتی که بعد از چند ساعت رسیده بودند، حالا با هم از جاده کمربندی به سمت شهر می رفتند.

* در راه بازگشت با جمعیت به شهر شتافتم. از ابتدای سفر دو نگرانی داشتم. یکی اینکه پلیس من را دستگیر می کند و دیگری اینکه مردم به خاطر ظاهر غیربومی ام جلوی من را می گیرند. ترسی که باعث شد نتوانم با کسی صحبت کنم.

* راه مستقیم میدان زندان توسط پلیس بسته می شد و هر چند دقیقه یکبار صدای بلند و گاز اشک آور می آمد. نیروی انتظامی کم کم شروع به حرکت کرد. بخش کوچکی از مردم گفتند باید استانداری را بگیریم. اما اکثریت جمعیت با حرکت پلیس به سمت تپه و دشت وارد جاده خاکی شدند.

* وقتی پلیس جلو آمد ما اینطوری برمی گشتیم. وارد دشتی شدیم و بعد از رودخانه ای گذشتیم. بعضی ها کفش هایشان را درآوردند، بعضی ها کفش هایشان را درآوردند، من هم کفش هایم را در آوردم و به رودخانه زدم. از حاشیه وارد شهر شدیم. خستگی مسیر به حدی بود که بیشتر مردم به خانه هایشان رفتند. برخی از تپه درگیری را تماشا کردند. چند نفر در خانه را باز کرده بودند و یک شلنگ آب آورده بودند، تمام راه را دویدم، شلنگ را گرفتم و بلافاصله آب خوردم. برخی از پشت بام شعار می دادند.

* در ترمینال جای خوبی برای استراحت بود. مردم ترمینال معتقد بودند که علی دایه و کلی فوتبالیست و بازیگر نیز برای این مراسم به چلم آمده اند. فکر می کردند من سرباز ارتش هستم. پیرمردها معتقد بودند که مردم به دلیل مشکلات اقتصادی در خیابان هستند. به جز این تقاطع ماشین‌ها در خیابان پیچیدند و دستمال‌ها را تکان دادند. دود از چند نقطه شهر بلند می شود. قبلا به کردستان آمده بودم اما امروز وضعیت جدیدی از مردم دیدم. ترکیبی از غم و عصبانیت در چشمانشان بود، چشمان غمگین و رفتاری که آشکارا عصبانی بود.

دیدگاهتان را بنویسید