افشاگری همسر ناصر حجازی از دیکتاتوری اسطوره استقلال در خانه

افشاگری همسر ناصر حجازی از دیکتاتوری اسطوره استقلال در خانه

دوم خرداد سالروز درگذشت ناصرخان حجازی است به همین مناسبت به سراغ خانم بهناز شفیع رفتیم که ناصرخان همیشه از او به عنوان اولین و آخرین عشق زندگی خود یاد کرده است. او چهار دهه همراه و شریک مردی بود که لحظات پاک و خاطره انگیزی را در کنار هم خلق کرد. برخی از صحبت های جدید خانم شفیعی را در ادامه می خوانید:

* من و ناصر داستان جالبی داریم. ما هم در دانشگاه بودیم، در دانشگاه یک کافه داشتیم که با هم آشنا شدیم. صحبت کردیم و چای نوشیدیم، من با دوستانم بودم و ناصر با دوستانش، آن روزها همه جلسات ما در دانشگاه برگزار می شد. روابط محدود بود. هفته ای چند بار این اتفاق می افتاد و ناصر ورزشکار بود و مجبور بود تنها رفت و آمد کند اما هیچ وقت در دانشگاه گرفتار نشد و مغرور نشد. هر بار که می آمد پیش من درس و کلاس می خواست و وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم می گفت مواظب خودت باش.

* شش ماه گذشت، در این شش ماه فقط در دانشگاه همدیگر را دیدیم، البته در خانه تلفن داشتیم، اما گوشی بالای سر پدرم بود و هیچکس جرات نمی کرد به آن دست بزند. شاید هر از گاهی به خانه ما زنگ بزند و چند کلمه ای بگوید. گفت سلام، خوب بود و من جواب مورس را می دادم و تلفن را قطع می کردم.

* در تمام سال‌هایی که زندگی کردیم، ناصر هرگز به من نگفته که دوستت دارم و دوستت دارم. کسی نبود که بخواهد ابراز محبت کند، او با رفتارش این را ثابت کرد، مثلاً وقتی مردی برای خانواده اش به بنگلادش آمد و روزی فقط چند عدد موز داشت یا تمام پولی را که دریافت کرد به من داد. او یک زن شما و زندگی شما را دوست دارد.

* ناصر در خانه یک دیکتاتور بود، دیکتاتور محبوبی که اگر در عمرم 100 بار به عقب برگردم، حاضرم با همان دیکتاتور ازدواج کنم. من خودم هرگز به آتیلا و آتوس نگفته ام که دوستت دارم. منظورم این است که دلیلی وجود ندارد که به بچه هایم بگویم که دوستت دارم و دوستت دارم. رفتار والدین امروزی که به فرزندانشان باج می دهند چگونه است!

* زمانی که ناصر می خواست با بانک تجارت قرارداد ببندد، مدیرعامل تیم گفت: شماره حسابت را بده تا پول به آن واریز کنیم. می گوید شماره حساب ندارم و پول را به حساب همسرم واریز می کند. مدیرعامل تیم ما زنگ زد و گفت الان سر میز قرارداد هستیم و ناصرخان می گوید شماره حسابی نیست و می خواهیم همین الان پول سرمایه گذاری کنیم تا راحت باشیم. گفتم بنده خدا راست میگه من تو بانک سپه حساب پس انداز داشتم بهشون دادم که پول رو واریز کنن یا چند بار رفته پمپ بنزین شمس آباد و پول نداره باهام تماس گرفت. و گفت: بیا من پول ندارم.

* ناصر یک تیر جوانی داشت که وقتی به دانشگاه آمد دنبال من که بیرون برویم، باید از مدرسه دخترانه می گذشتیم. دخترها از ماشین پیاده شدند و بدترین الفاظ، بدترین الفاظ و فحش ها را به کار بردند. آنها معتقد بودند حجازی نباید در 22 سالگی ازدواج می کرد. من همه این صحنه ها را دیدم و فقط خندیدم. هواداران به در خانه ما می آمدند و من ناصر را مجبور می کردم که بیرون بیاید و با آنها صحبت کنم، می گویم آنها برای دیدن شما آمده اند، شما قهرمان آنها هستید و باید به آنها احترام بگذارید، می دانستم ناصر نجیب است و شریک زندگی اش را انتخاب کرده است. زندگی ما بر اساس اعتماد و صداقت بود، من همیشه به جوان ترها توصیه می کنم در زندگی به یکدیگر اعتماد کنند، زیرا ریشه اکثر تفاوت ها بی اعتمادی است.

*اگر یادتان باشد ناصر چند سال پیش سرمربی اسلواکی دی استراد بود، نتایج خوبی با این تیم کسب کرد و حتی شانس زیادی برای حضور در لیگ قهرمانان آسیا داشت. یک روز به من زنگ زد و گفت سرما خورده ام و پاهایم درد می کند، درد شدید دارم، پماد و لباس گرم ورزشی برایم تهیه کن و بیا اتریش، به آنجا رسیدم، دیدم حالش خوب نیست و نمی توانم. راه رفتن. وقتی چنین شرایطی را دیدم خیلی ناراحت شدم، گفتم باید سریع برای درمان به ایران برگردیم، گفت در شرایط بحرانی هستم و نمی‌توانم بالای تیمم باشم. به هر حال او را به زور به تهران آوردم و تیم را به سرمربی اتریشی برگرداندم. چند ماه بعد حقیقت تلخ را شنیدیم، اما به او نگفتیم که سرطان دارد. من با همه پزشکان، خبرنگاران، مجریان تلویزیون، همه صحبت کردم تا این راز فاش نشود. .

* یک روز ناصر بیرون آمد، یک مجله خانوادگی به نام … عکس بزرگی از ناصر گرفت و نوشت حجازی سرطان ریه دارد. ناهار بود، من همیشه میز ناهار رو چیدم که بیام و با هم ناهار بخوریم، دیدم با عصبانیت اومد و مجله رو انداختم روی میز و گفتم چرا به من دروغ گفتی؟ چرا حقیقت را از من پنهان کردی؟ به ناصر گفتم اینها دروغ است، درست نیست. او حرفم را باور نمی کرد و مدام می گفت که در عمرش به من دروغ نگفته است. گفتم ناصر ایان دروغ نگفتم و اگر بیماری باشد دکترها به من چیزی نگفتند. ناهار نخورد و به اتاقش رفت و در را بست، من بیرون رفتم و چند ساعتی گریه کردم، تعجب کردم که چرا برخی برای پول و گردش بیشتر حاضرند روحیه قهرمانی و آداب و رسوم کشورشان را از بین ببرند. ناصر عاشق زندگی بود و با روحیه بسیار رفتار می کرد، اما ناگهان روحیه اش را از دست داد!

* در خانه مشغول تماشای فوتبال بودیم که آرش برهانی گل زد. استقلال وقتی گل زد خوشحال بود اما دیدم هیچ عکس العملی نشان نداد. گفتم ناصر استقلال گل زد، منظورش این بود؟ گفتی ندیدی؟ او گفت نه! این برای من عجیب و غیرقابل باور بود، بنابراین بلافاصله با دکتر تماس گرفتم و او به من گفت که او را به بیمارستان ببرم. به IEC منتقل شد. او به کسی اجازه تعویض لباسش را نداد و من مجبور شدم این کار را خودم انجام دهم. شب خوابیدم، فردا ظهر بود که با آتیلا تو بیمارستان بودیم، یه لحظه رفتم پایین، دیدم آتیلا زنگ زد و گفت زود برم پیشت، همه دکترا از سر مامان بزرگ گذشتن، دویدم. نگذاشتند داخل ایسو بشوم، لگد محکمی به در زدم و گفتم باید بالای ناصر باشم.

* یک روز فرهاد مجیدی 10 دقیقه در تمرین استقلال عقب افتاد و ناصر به او اجازه تمرین نداد و به او گفت به خانه برگرد. استقلال دو روز بعد بازی کرد، یعنی می خواست فرهاد را از لیست بازی ها حذف کند، او با خانه ما تماس گرفت و ماجرا را برایم تعریف کرد و از من خواست واسطه شوم تا به تیم برگردد.

* وقتی تمرین تمام شد و به خانه رفت، به او نگفتم مجیدی زنگ زده است، عادت داشت چای می خورد اذیتش کند وگرنه همانطور که گفتم هیچکس جرات نداشت با او در مورد فوتبال صحبت کند، مشروب خورد. چایش و گفت امروز فرهاد مجیدی با 10 دقیقه تاخیر به تمرین آمد و من او را اخراج کردم. دیدم شروع به حرف زدن کرد و به ناصر گفتم او الان جوان است، بهترین بازیکن تیم است، 10 دقیقه دیر کرد و من او را می بخشم.

* دوست دارم فقط یک بار ناصر را ببینم و یک جمله به او بگویم. قلب من برای تو ذره ای شده است، دنیای بی تو جای ترسناکی است.

دیدگاهتان را بنویسید