خانواده مهسا امینی: از هیچکس نمی ترسیم. ما شکایت می کنیم

خانواده مهسا امینی: از هیچکس نمی ترسیم.  ما شکایت می کنیم

روز جدید امینی عموی مهسا گفت: می گوید: ما از هیچکس نمی ترسیم. اما ما مثل جوجه ها هستیم. وی افزود: دختر ما فقط یک علف هرز است. ما شکایت کرده ایم. جایی که باید شکایت کرده ایم. ما نه به دنبال اغراق هستیم و نه می خواهیم حق دخترمان را ضایع کنیم.

هموطن: ساعت 13:10 است. مهسا امینی (زینا)، دختر جوان و زیبای کرد، روی تختی در بخش مراقبت های ویژه در طبقه سوم بیمارستان کسری دراز کشیده است. ساکت و بی حرکت سطح هوشیاری او فقط سه درصد است. اما همین سه درصد، نخ امید برای مادران و پدرانی است که دور اتاق دخترشان می چرخند و همچنان امیدوارند که او به زندگی بازگردد.

چند دختر و پسر جوان در اطراف بیمارستان قدم می زنند. امنیت شدید است و اجازه ورود آسان را نمی دهد.

در آسانسور باز می شود و مرد جوانی بیرون می آید. عموی مهسا گیج و خسته است و چشمانش خون آلود است. اما سرش را بالا گرفته، از حرف زدن نمی ترسد و به همه میهن می گوید: «ما از هیچکس نمی ترسیم. اما ما مثل جوجه ها هستیم. وضعیت جینا اصلا خوب نیست. آیا این رسم مهمان نوازی بود؟

عموی مهسا می گوید در پرونده پزشکی او علت این حادثه سکته مغزی ذکر شده است. اما «مهسا بیماری قلبی نداشت». علت حادثه مثل روز روشن است. چه می شود که با این ارعاب و وحشت، دختران مردم را می گیرند و در ماشین می اندازند؟ این چه حقی است؟ نه اسلام می شناسند و نه انسانیت. جینا سالم بود در کردستان همه خانواده ما را می شناسند. پدربزرگم در تمام استان های ایران شاگرد داشت. ما یک خلوت خانه داریم. ما نیستیم که بخواهیم به ما حجاب یاد بدهیم. خودشان باید تربیت و آداب را بیاموزند. گفتم ما گدای گرسنه نیستیم که ناهار و شام به ما بدهید! از روی میز پر بلند شدیم.

عائلی، عموی مهسا می گوید او به تازگی در دانشگاه قبول شده است. «پیش از آن در امتحان بود، اما پدر و مادرش نگذاشتند به شهر دیگری برود. خیلی مراقب بودند. جینا فقط یک برادر دارد. در سقز مغازه داشت. به تهران که رسیدیم همراه برادرش به خانه خواهرم در کرج رفتند. آنها برمی‌گشتند تا ببینند که او را دستگیر کردند.»

نگهبان بیمارستان داد می زند و عموی دختر را به بیمارستان می آورد. اما او اهمیتی نمی دهد: “دختر ما فقط یک علف هرز است.” ما شکایت کرده ایم. جایی که باید شکایت کرده ایم. ما نه می خواهیم اغراق کنیم و نه می خواهیم حقوق دخترمان ضایع شود.

در گوشه دیگری از لابی، زنی با لباس سیاه خسته نشسته است. او مادربزرگ مهسا است. با لهجه کردی به فارسی می گوید: «از این جماعت چه انتظاری می توان داشت؟» وقتی اینطور آبروریزی می کنند چگونه می خواهند آبروی خود را بخرند؟ این بدبختی بر سر فرزند معصوم ما آمد، اما نه فقط نوه من. هزار کودک بی گناه دیگر هم همینطور. به ما می گویند با دخترت کاری نکرده ایم. آیا باور می کنیم با برادرش این بلا را بر او آوردند؟»

بابا هنوز امیدوار بود که زینا برگردد. دستش را به سوی آسمان بلند کرد: «اگر خدا بخواهد مردگان را زنده می کند». اکنون ساعت 15:40 است و قدرت مرگ از امید مادر، پدر و مادربزرگ جینا بیشتر است. “جینا تمام شد.”*

دیدگاهتان را بنویسید