فرودگاه بغداد؛ یک ساعت و 20 دقیقه بامداد!

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ درست همان لحظه بود؛ فرودگاه بغداد ساعت 1:20 بامداد 4 ژانویه! تاریکی شب فرودگاه را احاطه کرد که ناگهان انفجار شدیدی سکوت سنگین فضا را شکست و حادثه تلخی رخ داد…

چند ثانیه بعد چیزی از ماشین قهرمان میدان نبرد و همراهانش باقی نمانده بود، شب سیاه بود و اجساد تکه تکه و خونین! کمی دورتر از محل انفجار بازوی بریده شده ای بود که با حلقه ای که ظاهر می شد از بدن به هزار تکه جدا شد…

هنوز سحر نشده بود که خبر ترور ناجوانمردانه سردار دلا به کشور رسید و در رسانه ها منتشر شد; خبر اندوه شدید در سراسر کشور پیچید…

سردار قاسم سلیمانی شهید شد

خبر بسیار کوتاه اما بسیار دردناک بود، گویی هیچکس نمی خواست آن را باور کند، اما …

شهادت سرکوبگرانه سرداران شهید سلیمانی ابومهدی المهندس و یارانشان بار سنگینی بر دل میلیون ها مسلمان و آزادیخواه گذاشته است. شهدایی که غریبانه جان باختند، اما میلیون ها انسان آزادیخواه را مجذوب خود کردند.

پیکر مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی پس از شهادت ابتدا در شهرهای عراق و در شهرهای کاظمین، بغداد، کربلا و نجف اشرف با حضور میلیونی مسلمانان عراق تشییع و سپس به ایران اسلامی بازگشت.

تشییع شهدای مقاومت در کشورمان صحنه های عجیب عشقی را برای میلیون ها ایرانی رقم زد، صحنه هایی که رسانه های جهان را شوکه کرد. پیکر مطهر سردار سلیمانی و یارانش در شهرهای مختلف کشور بر دستان میلیونی عاشق و شیفتگان این شهیدان تشییع شد.

سردار سلیمانی که عمری را صرف کمک به محرومان و حمایت از مستضعفان کرد، پس از تشیع شکوهمند در کرمان به خاک سپرده شد و به میل خود همچون دوستان شهیدش مقبره ای معمولی به شمار می رفت. و به گفته وی وصیت نامه ای نیز بر سنگ مزار این شهید بزرگوار نوشته اند «سرباز قاسم سلیمانی».

خاطرات زیادی از سردار سلیمانی وجود دارد و شاید شیرین ترین تصویر سردار قهرمان برای بسیاری از ما لبخندی باشد که بارها در عکس ها و فیلم ها بر لبان او دیده ایم.

شاید یکی از خاطرات گرانبهای سردار سلیمانی برای ما نامه ای باشد که این شهید گرانقدر به دخترش فاطمه درباره فلسفه زندگی و جهاد و آرزوی شهادت در دفاع از کودکان مظلوم و وحشت زده جهان نوشت. و از آنجا که سردار دلا دختران و جوانان این سرزمین را فرزندان خود می دانست، شاید بخشهایی از این نامه خطاب به دختران و جوانان این سرزمین اسلامی بوده است.

متن این نامه به شرح زیر است:

“به نام خدا

آیا این آخرین سفر من است یا سرنوشت من چیز دیگری است که به هر حال از آن خوشحالم، در این سفر برای شما می نویسم تا بی من یادگاری از دلتنگی شما باشم. شاید چیز مفیدی در آن پیدا کرده باشید که روی نقشه آمده است.

هر بار که سفرم را شروع می کنم، این احساس را دارم که دیگر هرگز تو را نخواهم دید. بارها در این راه چهره های عاشقانه ات را یکی یکی جلوی چشمانم تصور کرده ام و بارها برایت اشک به یادت ریخته ام.

دلم برات تنگ شده به خدا توکل میکنم هر چند فرصت کمتری برای ابراز عشق داشتم و نتوانستم آن عشق درونی را به تو منتقل کنم. ولی عزیزم هیچوقت جلوی آینه کسی رو نمیبینه و به چشماش میگه دوستت دارم کمتر این اتفاق میوفته ولی چشماش براش ارزش بیشتری داره. تو چشم هستی چی بگم یا نه عزیزم. بیش از بیست سال است که همیشه نگران تو هستم و خدای ناکرده این زندگی تمام نمی شود و تو همیشه خواب ترس را خواهی دید. دخترم، هر کاری که در این دنیا فکر می کنم و انجام می دهم که می توانم کار دیگری انجام دهم که تو را کمتر نگران کند، نمی بینم و این به خاطر علاقه ام به نظامی گری نیست و نیست. به خاطر کار نبوده و نخواهد بود. از روی اجبار و اصرار کسی نبوده و نیست. نه دخترم، من به خاطر کار، مسئولیت، اصرار یا اجبارم، هیچ وقت نمی‌خواهم حتی یک لحظه نگرانت باشم، چه رسد به حذف یا گریه تو.

دیدم هرکسی در این دنیا راهی برای خودش انتخاب کرده، یکی علم آموزی و دیگری علم آموزی. یکی تجارت می کند، دیگری تزکیه می کند و میلیون ها راه وجود دارد یا بهتر است بگوییم برای هر انسانی راهی وجود دارد و هرکس راهی برای خود انتخاب کرده است. دیدم کدام مسیر را انتخاب کنم. در مورد آن فکر کردم و چندین موضوع را مرور کردم و اول از همه تعجب کردم که این جاده چقدر طولانی است، انتهای آنها کجاست، امکان من چیست. و به طور کلی مقصد من چیست؟ دیدم من موقتی و همه موقتی. چند روزی می مانند و می روند. برخی چند ساله، برخی دیگر ده ساله هستند، اما تعداد کمی از آنها به صد سال می رسد. اما همه می روند و همه موقتی. دیدم که دارم تجارت می کنم نتیجه اش چند سکه براق و چند خانه و چند ماشین بود. اما در این مسیر با سرنوشت من کاری ندارند. به زندگی برای تو فکر کردم، دیدم تو برای من خیلی مهم و ارزشمندی، پس اگر به دردت بخورد، درد تمام وجودم را فرا می گیرد. اگر مشکلی دارید، من خودم را در آتش می بینم. اگر روزی مرا رها کنی، پیوند هستی فرو می ریزد. اما دیدم که چگونه می توانم این ترس ها و اضطراب ها را برطرف کنم. دیدم باید با کسی تماس بگیرم که بتواند مرا از این مهم درمان کند و او کسی نیست جز خدا. این ارزش و گنج که شما گلهای هستی هستید با ثروت و قدرت حفظ نمی شود. در غیر این صورت، ثروتمندان و قدرتمندان باید از مرگ آنها جلوگیری کنند یا ثروت و قدرت آنها باید از بیماری های صعب العلاج آنها جلوگیری کند و از افتادن آنها به بستر جلوگیری کند. من خدا و راه او را انتخاب کردم. این اولین بار است که به این جمله اعتراف می کنم. من هرگز نمی خواستم سربازی شوم، هرگز دوست نداشتم فارغ التحصیل شوم. کلام زیبای قاسم را از دهان زلال پاسدار فقید بسیجی در مقابل هیچ مقامی ترجیح نمی دهم. می خواستم بدون پسوند و پیشوند قاسم باشم. برای همین دستور دادم که فقط در مورد سرباز قاسم بنویسید نه از قاسم سلیمانی که هوادار است و وزن گونی را می نویسد.

عزیزم از خدا خواستم که تمام رگهای وجودم و همه مویرگهایم را پر از عشق به خود کند. وجودم را از عشق او پر کن من کشتن این راه را انتخاب نکردم، می دانید که من نمی توانم سر بریدن مرغ را ببینم. اگر من سلاحی دارم برای ایستادن در برابر قاتل است نه برای کشتن. من خودم را در خانه هر مسلمانی که در خطر است سرباز می بینم و دوست دارم خداوند به من قدرتی بدهد تا بتوانم از همه مظلومان جهان محافظت کنم. جانم را نخواهم داد برای اسلام عزیزی که جانم طاقت نیاورد، نه برای شیعه مظلومی که از من ناتوانتر است، نه… اما برای این بچه وحشت زده بی پناهی که پناهی برایش نیست، الان دارم می جنگم. برای فرار و آزار و اذیت، که صفی از خون را پشت سر گذاشت.

عزیزم من از ارتشی هستم که نمیخوابه و نباید بخوابه. تا دیگران راحت بخوابند. سلام من فدای آرامششان و خوابشان باد. دختر عزیزم در خانه من سالم و با عزت و شرف زندگی میکنی. چه کنم برای این دختر بی پناه که گریه نمی کند و این بچه گریان که چیزی ندارد… که هیچ ندارد و همه چیز را از دست داده است. پس مرا محکوم می کنی و به او واگذار می کنی. بگذار بروم، بروم و بروم. چگونه بمانم تا تمام قافله ام برود و من رها شوم.

دخترم خیلی خسته است. سی سال است که نخوابیده ام، اما دیگر نمی خواهم بخوابم. نمک در چشمانم می ریزم تا پلک هایم جرات جمع شدن نداشته باشد تا طفل غافل در غفلت من سر بریده نشود. از من چه انتظاری داری وقتی فکر می کنی دختری که ازش می ترسی نرگس و زینب و آن نوجوان و جوان خوابیده در مسلخ که سر بریده می شود، من حسینم و خوشحالم؟ ناظر بودن، بی خیال بودن، تاجر بودن؟ نه من نمیتونم اینطوری زندگی کنم

درود و رحمت بر شما.

دو سال از شهادت سردار سلیمانی می گذرد اما غم شهید سلیمانی هرگز کهنه نمی شود، غمی که میلیون ها نفر را در سراسر جهان آزار داده است.

سردار سلیمانی گشایش یافت، مردی که وجودش خدا بود و خداوند عشقش را در دل میلیون ها انسان قرار داد. برای دومین بار به لحظه تلخ کشته شدن قهرمان خود رسیدیم، قهرمانی که پرچمش به زمین نمی افتد و راهش محکم تر از دیروز ادامه خواهد داشت.

منبع: فارس

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید