مرگ همزمان 11 نفر از اعضای خانواده این پیرزن در زلزله بم / 19 سال پیش در چنین روزی فاجعه ای رخ داد.

مرگ همزمان 11 نفر از اعضای خانواده این پیرزن در زلزله بم / 19 سال پیش در چنین روزی فاجعه ای رخ داد.

امروز 14 آذرماه سالگرد زلزله دلخراش بم است که با مادر خانواده ای که 11 نفر از اعضای خانواده را در زلزله از دست داده و در کنار مزار همسر و دخترش زندگی می کند، به گفتگو نشستیم.

زلزله دلخراش دی ماه برای همه ما یادآور درد و غم و جدایی است اما امروز از مادری صحبت می کنیم که گویی حتی زلزله و مرگ نتوانست او را از عزیزانش جدا کند و در کنار آنها زندگی می کند.

وقتی در خانه اش را زدیم به او گفتیم خبرنگار هستیم و می خواهیم به مناسبت 14 دی ماه سالگرد زلزله بم با شما صحبت کنیم. با رویی باز از ما پذیرایی کرد اما غم و اندوه را به راحتی در چهره اش می دیدیم.

حیاط بزرگ خانه اش پر از گل و درختان سرسبزی بود که طراوت و جان می داد.به این حیاط زیبا خیره شده بودم که چشمم به مزار عزیزانش افتاد، سنگ قبری پر از شاخه های گل، گویی کسی در حال زیارت است. این عزیزان هر روز در خاک می خوابند.

از او خواستم خودش را معرفی کند و از سفرهایش از ۱۴ آذر ۱۳۸۱ و از عزیزانش بگوید. با نگاهی غمگین به قبر آنها نگاه کرد و گفت: من پوران فوتن هستم، با همسر و دخترم در خانه ای پر از آرامش و صمیمیت زندگی می کردم. همیشه با هم خوش بودیم اما انگار زلزله بی رحمانه طاقت دیدن شادی ما را نداشت و خشم طبیعت خانه شادمان را با خود برد.

مدتی سکوت کرد، گلویش را صاف کرد و گفت: ساعت 5 صبح جمعه بود که زلزله آمد، جیغ زدم و فقط خدا را صدا کردم. با خودم گفتم حالا همه با هم اینجا میمیریم.

وی با ناراحتی در صدایش ادامه داد: بعد از زلزله به سلامت از زیر آوار خارج شدم اما دختر و همسرم نه!

وی گفت: در این زلزله مهیب به غیر از برادران، برادرزاده ها و خواهرزاده هایم 11 نفر از اعضای خانواده ام را از دست دادم. در این زلزله دختر دیگرم را به همراه خانواده و پسرم را به همراه فرزندانش از دست دادم.

این بانوی سالخورده بمی افزود: آن روز مانند روز قضاوت وحشتناکی بود. به اجساد همسر و دخترم نگاه کردم و ترسیدم که اگر آنها را از خانه خود به بهشت ​​زهرا (سلام الله علیها) ببرم، نتوانم قبرشان را در میان این جمعیت پیدا کنم. چه کار باید میکردم؟ می ترسیدم آنها را از خودم جدا کنم و دیگر نتوانم آنها را در این آشفتگی ببینم. مجبور شدم عزیزانم را در خانه دفن کنم.

با خود زمزمه کرد: باورم نمی شود رفتی و از ما رفتی / ما را رها کردی و خاک را در آغوش گرفتی، خانه روی صورتت سبک شد / ما را رها کرد و از ما دور شد.

دیدگاهتان را بنویسید