دو روایت از شاهدان عینی از فاجعه Cinemarks.

دو روایت از شاهدان عینی از فاجعه Cinemarks.

روز جدید :
هشتم مرداد از دو جهت جایگاه خود را در تاریخ ایران تثبیت کرد. تاکید مجدد بر روزهای ناخوشایند ملت ایران؛ 69 سال پیش که ایرانیان با انفعال خود و توطئه مخالفان خارجی و داخلی حکومت ملی دکتر محمد مصدق و در حالی که دیکتاتور را از کشور بیرون رانده بودند، به یکباره واژگان را بر سر خود برگرداندند و دیکتاتور با حمایت ایالات متحده و انگلیس و از موضع قدرت عاریه ای بازگشت و سال های پر از خفقان را رقم زد. به همین دلیل است که این روز گرم نیمه تابستان توانست نام این رویداد معروف را بگذارد. اما 8 مرداد دیگر در تاریخ ایران وجود دارد که با نام شهر زخمی آبادان گره خورده است. در آن روز که آبادان زیبا گرمای مرداد خوزستان را تحمل می کرد، ناگهان آتشی در آن شهر شعله ور شد که ایران و جهان را تکان داد. شامگاه هفتم مردادماه در حالی که مردم آبادان در سینما رکس این شهر مشغول تماشای فیلم الن ساخته مسعود کیمیایی کارگردان بودند، ناگهان شعله های آتش سالن را فرا گرفت و جان حدود 700 کودک، زن و مرد آبادانی را گرفت و در آتش سوخت. بدنشان در شعله های ظلم و بی رحمی . فاجعه مردم آبادان در شامگاه 7 مرداد 1357 اتفاق افتاد اتفاقی که هنوز سوالات بی پاسخ بسیاری دارد. چند روز پیش یادم آمد که پایان مرداد نزدیک است و تاریخ سینمای رکس 44 ساله می شود و یاد حرف های یکی از بزرگان آبادانی افتادم که هر بار که گوشت کبابی می دید حالش بد می شد. او گفت از زمان سوختن سینما رکس طعم گوشت کبابی را نچشیده است زیرا هنوز بوی گوشت سوخته مردم در سینما رکس از ذهنش بیرون نرفته است. تصمیم گرفتم سری به بازارهای قدیمی آبادان بزنم و به دنبال پیرمردانی بگردم که به سن سوختگی رسیده و شاهد عینی باشند. وارد بازار شدم، مغازه ها هنوز کامل باز نشده بودند. فقط یک فروشگاه چراغ روشن و درها باز بود. با پیرمرد احوالپرسی کردم و در مورد وضعیت بازار صحبت کردیم که چرا اینقدر دیر باز شده اند، بعد از او پرسیدم که آیا از سینمای رکس چیزی می دانی؟ او به من گفت: دخترم دنبال چه می‌گردی، من نمی‌توانم همه چیز را به تو بگویم، اما هیچ‌کس تا به حال متوجه نشده است که واقعاً چه اتفاقی افتاده است، چرا و چه کسی آتش را به راه انداخته است. فقط می توانم بگویم آنقدر سوخته بودند که زن و مرد نمی توانستند تشخیص دهند.

او ادامه می دهد: «برای تماشای آهوهای آقای مسعود کیمیایی به سینما رفته بودند. می دانید مردم آبادان خیلی اهل سینما بودند و حتی بازیگرانی که می آمدند به گونه ای استقبال می کردند که انگار شاه آمده است.

در روایت این فاجعه به تفصیل این پیرمرد آمده است: «می دانی دخترم، دیدم یکی انگشت مرده ای را گرفت و انگشتش را بریدند و بعد انگشتر را از بدن مرده گرفت. اوضاع خیلی بد بود.»

او درباره علل این فاجعه چنین می گوید: رزمی رئیس ژاندارمری درهای سینما را بست و اجازه ورود کسی را نداد. وی گفت کسانی که آتش را به راه انداختند باید داخل باشند و دستگیر شوند. اما وقتی درها را باز کردند، همه آنها سوختند و کاری از دستشان بر نمی آمد. دخترم، دنبال دلیل نباش، هیچ کس نمی فهمد.»
همچنین ورود به مبحث دلایل و انگیزه آنها را مناسب نمی داند. از او خداحافظی کردم و به پاساژهای تاریک انتهای بازار برگشتم.

فقط نور روشن پاساژ توجهم را جلب کرد. سرش در حال دوختن پایین بود و متوجه نشد که از پشت شیشه به او نگاه می کنم. وارد شدم جواب سلامم را داد و بدون اینکه به من نگاه کند کارش را شروع کرد. گفتم: چه مغازه قشنگی و چه عکس های قدیمی. پیداست که شما از عاشقان قدیمی آبادان هستید. با صدای خیلی آهسته انگار حوصله اش سر رفته بود گفت دخترم حاضری چرا شلوار گرفتی؟ گفتم من خبرنگار هستم و می خواهم از سینما رکس به من بگویید. سرش را بلند کرد و جدی تر از قبل گفت: «چی بگم همه کار نمیشه کرد» بعد گفت: «چرا دنبال دردسر می گردی؟! که تعدادی جوان و پیر و بچه کشته شده اند و تقصیر به گردن من است». به او اطمینان دادم که دنبال دلیل نمی‌گردم. می خواهم از آن روز بگویم. گفت: حق تلخ است و خشم گسترش می یابد، آن را بپذیر. یک وقت لهجه آبادانی گرفت و گفت: خدایا شانس آوردم وگرنه شهید رکس بودم. حضرت عباسی من آن روز تنها بودم و همکارانم به کرمانشاه رفته بودند. آن روز خیلی خلوت بود و حوصله ام سر رفته بود، گفتم برم سینما و فیلم «الن» را ببینم. داشتم به رفتن فکر می کردم که مشتری آمد، شلوار آورد تا بپوشد. پوشیده بود سایزش نبود گفتم فردا بیا بگیر. او اصرار کرد که من آن را فورا می خواهم. چون حال و حوصله نداشتم گفتم اگه بخوای الان 5 تومن میشه. 5 تومن اون موقع خیلی پول بود. مشتری گفت من مسافرم اگه بگی 25 تومن میدم. دیدم بی فایده است نشستم و شلوارش را صاف کردم. بعد مشغول کارهای دیگر شدم که دیدم ساعت گذشته است و نمی توانم به سینما بروم».

پیرمرد خیاط که آن روز از دهکده فرار کرده بود، ادامه داد: مغازه را بستم و به خانه رفتم. فردا شنیدم سینما رکس آتش گرفته است. برادر یکی از دوستانم هیکل درشتی داشت و لباسش اندازه اش نبود، آنجا بود و سوخت.

آهی کشید و گفت: «همه مثل زغال سیاه بودند. خیلی ها برای تشییع آمده بودند و معلوم نبود کیست و همه گریه می کردند. برخی شناسایی شدند و برخی شناسایی نشدند. خدا نکنه کسی دوباره اون صحنه ها رو ببینه.»

صدایش در رادیو می گفت آبادان، صدای جمهوری اسلامی ایران است. هر دو ساکت بودیم که بلند شد و عکسهای قدیمی آبادان را به من نشان داد و گفت: آبادان بعد از رکس دیگر آبادان نبود. پیرمرد، انگار همین چند جمله خیلی توجهش را جلب کرده بود، به من گفت که داستانش تمام شده است. پاساژ را ترک می کنم و به خیابان می روم. و اتفاقات این چهار دهه آبادان را مرور می کنم. همین دو ماه پیش ماجرای «متروپل» خاطرات این فاجعه را برای همگان زنده کرد. قبل از آن حمله جنون آمیز صدام شهر را به تلی از خاک و سنگ و آهن تبدیل کرده بود. این شهر آبادان هنوز توسعه نیافته، آب و هوای آن پر از خاک است. گویی بند ناف این شهر را فاجعه بریده است.

دیدگاهتان را بنویسید