شعله افسارگسیخته مرا دیوانه کرد / دخترم مرا از خانه بیرون کرد

زن 57 ساله ای در حالی که عصبانیت خود را قورت داد و اشک هایش از پیاده روهای اتاق مددکاری کلانتری سجاد مشهد سرازیر شد، آه دردناکی کشید و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: مراقب امنیت روانی دو نفر بودم. دختر بچه هایی که در آن زمان در دبستان بودند. حضانت فرزندانم را بر عهده گرفتم و روزهای جوانی را بر آنها گذراندم زیرا فقط به آینده و خوشبختی آنها می اندیشیدم و بقیه عمرم را در چین و چروک هایم گذراندم که او را ندیدم، هرچند کارمند دولت بودم، اما درآمد من کفاف هزینه های زندگی ام را نمی داد.

با اینکه با کمک مالی خانواده خانه کوچکی خریدم و توانستم کرایه خانه را بپردازم، اما همچنان باید اقساط دفاتر بانکی را پرداخت می کردم. از طرفی بهترین لباس ها و لوازم التحریر را برای دخترانم خریدم و برای جبران کمبود وسایل رفاهی برایشان فراهم کردم و زخم های بزرگی که بر اثر فرو رفتن سوزن در حالت خواب آلود به وجود آمد آنها را به مدرسه می فرستادم.

هیچکس نمی دانست چه شب های سختی را در این چهار دیواری صبح می کنم تا دخترانم بد سلیقه نشوند. خلاصه سالها گذشت و من فقط با لبخندهای زیبای فرزندانم زندگی کردم و برای خوشبختی آنها بیشتر تلاش کردم تا یک بار هم ازدواج نکنم تا بچه هایم راحت زندگی کنند. خلاصه دختر بزرگم به دانشگاه رفت و در حالی که یک سال تازه تحصیلش را تمام کرده بود ازدواج کرد و طعم خوشبختی را چشید، آن روزها دختر کوچکم برای امتحان سراسری آماده می شد و من شب ها کنارش می نشستم تا امتحانات را آماده کنم. شرایط تحصیل او

بالاخره مدتی بعد خبر قبولی او در رشته پزشکی دانشگاه تهران قلبم را به بلندای آسمان پرواز داد و فقط اشک شوق ریختم و او را بوسیدم.

خلاصه دخترم مسافرت رفت و برای کار و تحصیل به تهران رفت، اما می ترسیدم به پول نیاز داشته باشد و چیزی به من نگوید، هر ماه حقوقم را به حسابش واریز می کردم و با چشمان کوتاه به خیاطی ادامه می دادم.

زن 57 ساله که با بغض عجیبی گلویش را می فشرد، اشک های روی گونه هایش را پاک کرد و با بیان اینکه ظاهر جوانی ام را به یاد نمی آورد، ادامه داد: امیدها و آرزوهایم را فراموش کرده بودم و صورتم چروک شده بود. او را در آینه ندیدم اما از خوشحالی دخترانم خرسند بودم تا اینکه روزی شراره به همراه مردی 45 ساله از تهران به مشهد بازگشت و او را نامزد خود معرفی کرد. چون می دانستم شراره به دلیل بی مهری پدرانه مجذوب احساسات و عواطف جوانی شده و با مردی ازدواج کرده که از نظر سنی بسیار متفاوت است، اما مخالفت های من بی فایده است.

اخلاق و رفتار شراره به طرز چشمگیری تغییر کرد. او دیگر دختری نبود که با چشمان اشک آلود راهی تهران شود. الان در مهمانی های شبانه شرکت می کند و مشروبات الکلی می خورد، من هم طاقت بد اخلاقی او را نداشتم، جوانی را از دست دادم تا دخترانم نظاره گر فسق پدرشان نباشند، مرا در چمدان انداخت و از خانه بیرونم کرد.

حالا با علم به اینکه نتوانسته ام فرزندم را درست تربیت کنم به کلانتری آمدم و … شد.

دیدگاهتان را بنویسید