روایتی از زندگی سه برادر شهید در «صفحه سوم»

ساعت: 10:05
تاریخ انتشار: ۱۳۰۰/۱۰/۱۹
کد خبر: 1799053

کتاب «صفحه سوم» علاوه بر زندگی شهید جواد وظیفه‌ای فرد و دو برادرش، داستان زندگی یک خانواده مسلمان ایرانی در دهه‌های 40 و 50 را روایت می‌کند.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ امروز 19 آذر 1400 مصادف با سی و ششمین سالگرد شهادت شهید جواد وظیفه ای فرد از افسران لشکر 27 محمد رسول الله (ص) است.

این کتاب توسط زهرا زمانی و به مدت دو سال توسط فاطمه وفایی زاده به رشته تحریر درآمده است. خاطرات بیست و چهار سال همراهان جواد وظیفه ای فرد. خاطرات یک فرمانده بیست و چهار ساله! خاطرات او در ذهن دیگران.

نویسنده این کتاب درباره نگارش آن گفت: نوشتن درباره شهید جواد وظیفهی فرد رئیس ستاد لشکر 27 محمد رسول الله بسیار ظریف و حساس بود. مسئولی که بسیار متدین و به معنای واقعی متواضع و پاک بود. نوشتن در مورد چنین شخصی آسان نیست. از سوی دیگر آنچه در زندگی شهید مشهود مشهود است خانواده وی است. برادران عباس و حمیدرضا که پیش از او فوت کردند. جواد یک بار در عملیات فتح المبین شاهد شهادت دو برادر کوچکتر بود و یک بار در والفجر. او هر بار این خبر را به خانواده می گوید.

فاطمه وفایی زاده نویسنده صفحه سوم می گوید: نوشتن درباره این بزرگانی که در تهذیب نفس تلاش می کردند کار آسانی نبود و همه اینها حاصل صفای باطن والدینی است که آنها را تربیت کرده اند. عبدالحسین وظیفه ای فرد که به لقمه حلال اعتقاد داشت و تمام تلاش خود را در این جهاد بزرگ به کار گرفت. به این ترتیب مادر این شهدا دست کمی از پدر نداشت. این کتاب علاوه بر زندگی این سردار شهید و دو برادرش، روایتی از سبک زندگی اسلامی در دهه 40 و 50 است. داستان یک خانواده مسلمان از همان ابتدا. قدم به قدم از کودکی تا نوجوانی و جوانی با سه شهید خود همراه می شوند و بدین ترتیب هر سه فرزند شهید می شوند. نوجوانانی که از کالج تا دانشگاه درس می خوانند. اما جنگ مسیر هر سه را تغییر داد. یکی از هنرهایی را که دوست دارد یکی از حوزه و یکی از دانشگاه میدان جنگ می گیرد. مادری که با خبر شهادت هر یک از پسرانش دیگری را به میدان جنگ می فرستد. بالاخره دی ماه 86 پلاک سوم را برای مادر آوردند.

«صفحه سوم» داستان زندگی این سه شهید با محوریت برادر بزرگتر است. جواد وزیری فرد; فرماندهی که سرانجام در عملیات کربلای 5 به آرزویش رسید و به شهادت رسید.

در سالگرد شهادت این سردار، بخشی از فصل شاهد را می خوانیم:

«پنجشنبه شب، 7 ژانویه بود. سادات حسینی و جواد در نزدیکی کارون کپور کاشتند. چادرهای نیروهای عقیدتی ستاد و تدارکات بسیج در جنگل های پشت شلمچه برپا شد. افراد زیادی برای این کار نبودند و خود مسئولین نیز در برپایی چادرها کمک کردند. سادات حسینی هم داشت چادر عقیدتی زده بود که دید جواد خسته و غبار آلود به سمتش می آید. با هم در گوشه ای نشستند تا نفسی تازه کنند. کمی صحبت کردند، بعد جواد بلند شد و برای شست و شو به سرچشمه آب رفت. علی گلی افسر تبلیغات برای بررسی محل تبلیغات لشکر به خط رفته بود. او از محمد کوثری فرمانده لشکر شنیده بود که عملیات نزدیک است. کوثری به او گفته بود برو پیش فرماندهان بگو حرف بزنند علی گلی گر ماشین را گرفت و با عجله برگشت. ساعت سه بعد از ظهر به بانه رسید و جواد را دید که جلوی چشمه آب نشسته و مشغول شستن است. رفت کنارش ایستاد و گفت: «برادر حاج محمد گفته بیا خط! “عملیات امشب.” جواد در حالی که بلند شد و پاهایش را پاک کرد گفت: «هنوز نیروهای من نیامده اند. “خدا خودش باید امشب بجنگه!”

آستین های جواد تا آرنج جمع شده بود و دست و صورتش خیس آب شستشو بود. ساعت و جورابش را در دست گرفت. اما خیلی زود سوار یک وانت تویوتا شد که حسن محققی و مهدی طیب و سید سجاد هاشمیان رانندگی می کردند. همه عجله داشتند. جواد آخرین نفری بود که فرار کرد و سوار ماشین شد. تویوتا پشت دو ماشین دیگر رانندگی می کرد. یکی دو ساعت بود و هوا داشت تاریک می شد. راه شهید صفوی را می رفتند که به سمت شلمچه می رفت. به گروه تاکتیکی لشکر سیدالشهدا رسیدند. بیست سی متری از پادگان رد شد که از آنجا فشنگ های مینی کاتیوشا مثل باران به سمت مقر شلیک شد. حجم آتش آنقدر زیاد شد که نمی دانستند چه گلوله هایی به آنها می خورد. انفجارهای پی در پی همه را تکان داد. یکی دو سه متری سمت راست تویوتا زد سمت راست. شدت انفجار به حدی بود که سادات حسینی در عقب ماشین فکر کرد موشک به ماشین اصابت کرده است. موتور ماشین روشن شد. از پهلوی راننده حسن محققی که پایش ترک خورده بود باز نشد، فریاد زد: جواد در را باز کن. سید سجاد به جواد نگاه کرد و دید که سرش روی تخته است اما سالم به نظر می رسید. سید سجاد که منتظر بود جواد از ماشین پیاده شود با تعجب و ناباوری به او نگاه کرد. دید که پشت و پهلوهایش خون آلود است و همه ترکش ها بدنش را خورده چون نشسته است.

دیگر غروب شده بود و خورشید آسمان را سرخ کرده بود. انگشترهای جواد را برداشتند تا به خانواده اش تحویل دهند. در همین لحظه صدای ندای مغرب به گوش رسید. چشمان مادر به بشقاب سوم بود…

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید