روایتی از زندگی شهید سید مصطفی میرشکی / شهیدی که جذابیت و ظاهر درخشانش رزمندگان بود.


ساعت: 20:07
تاریخ انتشار: 14/05/01
کد خبر: 1841783

شهید «سید مصطفی میرشکی» شهیدی که جذابیت و ظاهر نورانی او رزمندگان بودند.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به گزارش سفیرافلاک، 29 شهریورماه صدای گریه یک نوزاد تازه متولد شده از منزل سیدمعتبی میرشکی شنیده شد. از همان گلویی که جز نان حلال و ذرت از آن لقمه ای نگذشته بود، نام بچه را در گوشش زمزمه کرد. نمای کنار.

روزها پشت سر هم می گذشت، سید مصطفی در گهواره بود و گاهی به تمام وجودش لبریز از شادی و شادی می خندید و گاهی گریه می کرد و آرامش دل مادر می لرزید.
چند قدمی سید مجتبی و محفل تلاوت قرآن بود که صدای ملکوتی اش در گهواره سید مصطفی پیچید و با گوشت و استخوان او آمیخت.

دو سه سال بیشتر نداشت که کنار پدرش نشست و به صورتش خیره شد و رو در رو به تلاوتش گوش داد.

در هفت سالگی، مانند اکثر بچه ها، برای تحصیل علم آماده شد، سر کلاس نشست، به سخنان معلم گوش داد و الفبای زندگی را دنبال کرد. نمرات خوب؛ انضباط و اخلاق خوب سعید را هر روز در میان مردم محبوبتر و محبوب کرده بود.

سید مصطفی در کنار درس و تمرین مدرسه به تمرینات پهلوانی و روحیه جوانمردی نیز توجه داشت و از ورزشکاران نمونه گیری شد.


ae634c7a 5973 43e8 8883 572c01fccee0 خبر خاکستری



پس از پایان دوره دبیرستان، در سال 1356 در بحبوحه مبارزات مردم ایران علیه حکومت ستمشاهی به خدمت سربازی فراخوانده شد. شش ماه اول دوره را در سراب اردبیل گذراند و در بیداری سربازان همرزمانش نقش بسزایی داشت.

در آنجا با پاره کردن عکس شاه ملعون، مبارزه خود را با رژیم آغاز کرد، مبارزه ای که سال ها پیش در دل سعید جای خود را گرفته بود، طبس تبعید شد. اما او با حیله گری و عمد فرار کرد.

او در بحبوحه انقلاب نقش مهمی ایفا کرد. تکثیر و چاپ تراکت، سخنرانی و جلسات آموزشی در بین جوانان و اعضای پرشور خانواده در شهر و روستاهای همجوار، شعار دادن و حذف کلیشه هایی که گفتمان انقلاب را بر در و دیوار حک می کرد از فعالیت های انقلابی او بود.

با پیروزی انقلاب، نیروی انتظامی به دست مردم افتاد، سیدمصطفی در این ارگان ثبت نام کرد و سعی کرد طاغوتیان را سرکوب کند، با کمک دوستان ستاد حزب الله الیغداران را تأسیس کرد و با منافقین مبارزه کرد.
با شروع درگیری ها در کردستان، در سال های اول پیروزی انقلاب به همراه برادرش سید جواد به سرکوب جنایتکاران پرداختند.

پس از اخذ دیپلم به عنوان دبیر بصیرت اسلامی به جبهه رفت و در پوشش فرمانده دسته، فرمانده گردان، فرمانده گروهان و در لشکرهای مختلف سپاه به مبارزه با دشمن پرداخت. در میان بسیجیان و امت حزب الله، الیغودرز به «شهید شهر» معروف است.

یکی از صفات والایی که در وجود سید مصطفی وجود داشت تشویق برادران به دفاع از انقلاب اسلامی بود که خون هزاران شهید است. همچنین از سوی برادران به زیارت طبری و تولی و شرکت در نماز جمعی و جمعه و نیز دعای توسل و کمیل و ندبه تشویق شد.




خاطرات شهید میرشکی به نقل از همرزمش

سال 1364 با شهید میرشکی در جبهه زبیدات بودم، ایشان در همان سنگر نشسته بودند و به شکلی خاص و بسیار ساده با برادران در ارتباط با امور گردان مشورت می کردند.

او شبانه به سنگرهای خندق برادران حمله کرد و حتی به سمت رزمندگان پتو پرتاب کرد. در تهاجم دشمن بعثی-صهیونیستی همواره برادر شهیدش سید جواد میرشکی را به جایی می برد که سخت ترین نقطه بود و به اصطلاح زیر آتش سنگین قرار داشت. مثل شمع در رزمندگان اسلام، چرخ می چرخد ​​و به آنها کمک می کند.

روز پنج شنبه که آقا مصطفی و سید جواد برای گشت زنی یا تلفنی به شهرهای اندیمسک و دسفول رفتند در هنگام بازگشت، وسایل کثیفی خریدند و به منطقه عملیاتی آوردند.

شب جمعه دعای صمیمانه و باشکوه کمیل را با رزمندگان خواندند. همه جور برادری در خط مقدم حضور داشتند و در خط مقدم، برادری که کمی از خانواده اش ناراحت بود به او نزدیک شد و با او شوخی کرد که کمتر ناراحت می شود و می تواند مشکلاتش را حل کند.

سید مصطفی در 10 فروردین 1365 با دختری مذهبی اهل کوهدشت ازدواج کرد. آنها انجام دادند، اما او نپذیرفت. وی جنگ با لباس بسیج با سربازان گمنام را افتخار دیگر می دانست.

پس از مدتی سید مصطفی به همراه سید جواد گردان ویژه شهدای حزب الله را تشکیل دادند.

یکی از همرزمان شهید به نام ابراهیم عبدالهی در خصوص هوش و درایت شهید میرشکی در فرماندهی می گوید: گردان شب اول مات و مبهوت بود شهدایی که هر کدام رنگ و بویی داشتند. چیزی که بیشتر از همه خاطرات را آزار می دهد. فرمانده داغ بود. جای خالی فرمانده مقتول خیرالله توکلی با هیچ مسکنی فراموش نشد. نه می شد از آه و ناله مجروحان چشم پوشی کرد و نه می شد آثار خون را از صورت بچه ها پاک کرد، خونی که به نفع خیلی ها از پیشانی خیلی ها جاری شده بود.

هوای پشت سنگر از بچه ها بالا نمی آمد، همان طور که نان خشکی که زبری گلوی هفت تیر را می خراشید، کسی را نفس نمی کشید. گردان به سمت دروازه خودش خزید و باور نداشت که این نیروها می توانند به صف شوند و رشد بچه ها را دوباره دید.

نیروی گردان از بین رفته بود و حلق و بینی بچه ها قابل پس دادن نبود. سخنان فرمانده مقتول هنوز در گوش بچه ها بود: «این برای سرگرمی دشمن در منطقه چنگوله و بستان است تا با تمرکز بیشتر نیروهای خودی و بدون تمرکز آتش دشمن، عملیات اصلی انجام شود. جزیره ماینون.”

بچه ها هنوز گیج بودند که چگونه همسالان خود را یکی پس از دیگری در منطقه ای بکر در دشتی تا آنجا که چشم کار می کند ترک می کنند. خیلی زود شناسایی شده بود و دل دشمن را از جزیره دیوانه جدا کرده بود و هر چه مین بود در اطراف کانال گذاشته بود.

در همان زمان گردان به فرمانده جدید سید مصطفی تسلیم شده بود، چشمان حیرت زده سید جذابیت و چهره درخشان او بود.


9732c4dd 6299 4981 8f20 41a2d0328e57 خبر خاکستری

سید نام خدا را بر زبان آورد، با هر کلمه ای که از دهان سید بر می آمد، سکوت مجلس سنگین می شد، همان آبی که بر او ریخته می شد، سخنان سید، گریه مجروحان را آرام می کرد.

دردهای بچه ها کم کم داشت فراموش می شد، خون تازه در رگ هایشان جاری بود، سید مصطفی، هر چند آهسته صحبت می کرد. اما او سختی های این مسیر را شرح داد. گفت شب سختی بود، شبی وحشتناک و بی بازگشت. گفت سفر عشق است و دل شیر می خواهد; وی ادامه داد: هیچ اجباری نبود که خداوند بندگانش را در حد توانش مکلف کرده باشد و جز اندازه او از کسی چیزی نخواسته باشد. به خط برگردید و در آنجا کار دیگری انجام دهید.

حرف های سید گردان را برایش آورده بود، صدای یاعلی بچه ها دور می شد، انگار همان بچه هایی نیستند که چند دقیقه قبل گریه کرده بودند و زخم هایشان را شمردند.

همه چیز از اول شروع شد، مثل هر عملیات دیگری، بارها ناپدید شدند، هر گوشه ای که به آن نگاه می کردی منظره ای تماشایی بود، مردم روی شانه های همدیگر را در آغوش می گرفتند و گریه می کردند، بسیاری از این سرها و معلوم نبود کتف ها از کجا از بدن می افتاد و با خاک ادغام شد برخی سوره هایی از قرآن داشتند و به آیات وحی نگاه می کردند، برخی دیگر شاید برای آخرین بار به عکس فرزندان خود نگاه می کردند و اشک می ریختند.


f2e63c58 f92a 4cc1 a872 4b9eb0e5ede6 خبر خاکستری

سازه ها یکی یکی به سختی از زمین بیرون کشیده شدند و محکم روی پای خود ایستادند. دل شکسته و خوشحال بودند از چشم سید چراغ راهشان و با هوایی که آنها را به افق شهادت و پیمودن راه رفقا می رساند، همه چیز رنگ و بوی خدایی داشت، عده ای با اطمینان خاصی می نشستند و روحیه با نوشتن وصیت نامه، صدای سید آمد، هرکس هر جا بود دست از کار کشید و منتظر شد تا سید صحبت کند.

سید مصطفی که به هم پیوسته بودند به گردان های ثارولا و انبیا خبر رسید که وضعشان شبیه به هم است و آنها نیز به احترام سید و گردانش و در فضای حسادت و تعصبی که در دل و جانشان بود صف آرایی کردند. زیرا و در شب دوم آنها اقدام شدیدتری با قربانیان کمتر انجام دادند.

همرزمان و دوستان سید مصطفی خاطرات زیادی از رشادت ها و رشادت های این جوان انقلابی دارند که در حال حاضر نمی توان همه آن ها را نقل کرد.

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید