شوخی که زندگی زن جوان را برای همیشه تباه کرد!

شوخی که زندگی زن جوان را برای همیشه تباه کرد!

زن جوان با بیان اینکه مدتی پیش با وساطت پدرم به زندگی عادی بازگشته است، ماجرای تاسف بار خود را بیان کرد.

به گزارش روزنامه خراسان، سخنان نسنجیده و شوخی نابجای شوهر خواهرم مبنی بر دیدن همسرم با مرد غریبه در خیابان، نه تنها زندگی ام را تباه کرد، بلکه باعث بیماری روحی و روانی شد و عشق و اعتماد را از بین برد. همسرم بالاخره یک زن خارجی گرفت تا با او ازدواج موقت کند.

زن جوان از ماجرای تاسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی گفت و با بیان اینکه با کمک پدرم به زندگی خود بازگشته است، گفت: سال ها پیش زمانی که دختر جوانی بودم، پدرم به مشهد مهاجرت کرد و ما در شهر مشهد ساکن شدیم. منطقه گلشهر.”

در آن زمان زمین های حاشیه شهر کشاورزی بود و پیشرفتی نداشت. پدرم هم یک بنگاه املاک برای خرید و فروش زمین کشاورزی راه اندازی کرد و خیلی زود درآمد بالایی پیدا کرد. پدرم با اینکه مرد مهربانی بود، به بهانه اینکه پسری ندارد که گوشه تابوتش را پر کند، با زن جوان دیگری ازدواج کرد.

سپس در دبستان بودم و مدام اشک ها و نفرین های مادرم را می دیدم که چگونه از بغض و نفرت ناله می کرد. چون فکر می کرد این زن دلیل نابودی زندگی اش بوده است. چند سال بعد با پسر عمویم ازدواج کردم و صاحب دو پسر شدم. رجب جوشکار بود و درآمد بسیار خوبی هم داشت و به همین دلیل در مدت کوتاهی خانه و مغازه خرید اما من که با گریه و ناسزای مادرم بزرگ شده بودم حساسیت خاصی نسبت به همسرم داشتم که او هم اینطور نبود. حتی با .بعد از به دنیا آمدن دو دختر و یک پسر دیگرم از این حساسیت کم نشد به طوری که من الان سر و کله شهر هستم.

خلاصه در این شرایط یک روز برای یک بایرام بزرگ به خانه خواهرم رفتیم. شوهر خواهرم که میدونست من چقدر روی رجب حساسم گفت آقا رجب چطوره؟ گفتم در مغازه اش کار می کند. با تعجب در چشمانم نگاه کرد و گفت: همین یک ساعت پیش او را در فضای سبز میدان فردوسی دیدم که کنار یک زن جوان و یک نفر دیگر نشسته بودند!

با این جمله انگار قلبم از حرکت ایستاد و تمام گریه ها و ناله های مادرم از جلوی چشمانم گذشت. خیلی زود به بهانه ای از خانه خواهرم بیرون آمدم و به مغازه همسرم رفتم اما فقط شاگردهای او مشغول به کار بودند و هرجا فکر کردم رفتم اما رجب را پیدا نکردم.

شب هنگام که همسرم به خانه آمد دعوای شدیدی بین ما شروع شد که برای اولین بار در زندگی مشترک مان را کتک زد و بعد من و فرزندانم را به خانه مادرشوهرم برد و تنها به خانه برگشت. از آن روز به بعد حساسیتم بیشتر شد تا جایی که هر رفتار و گفتار او را با ازدواجش با زن دیگری پیوند زدم.

شوهر خواهرم وقتی خبر دعوای ما را شنید با مادرشوهرم به خانه ما آمد و از من عذرخواهی کرد و گفت: این حرف ها فقط یک شوخی ساده بود و من تا به حال رجب را با زن دیگری ندیده ام! اما این اتفاق حس عجیبی بود که مثل گلو درد به سرم زد حالا کار روزمره ام تعقیب راجب بود و به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم حتی بچه هایم را تنها گذاشتم و فقط می خواستم مچ زنم را بگیرم.

رجب که میدونست من دنبالش هستم بارها قسم خورد که هیچ زن دیگه ای تو زندگیش نداره ولی من حرفش رو باور نکردم تا اینکه بالاخره رجب مادرش رو آورد خونه ما تا از من مراقبت کنه. چون حتی همکارانش هم سوء ظن من را مسخره می کردند، اما من فقط گریه می کردم و نگران بودم.

یک شب که همسرم دیر به خانه آمد، با کمک دو پسر بزرگترم او را با چوب و قمه زدیم تا دیگر دیر به خانه نیاید! اما آن شب همسرم از خانه خارج شد و دیگر برنگشت. وضعیت زندگی ما کاملاً به هم ریخته بود و من با فرزندانم تنها ماندم، با اینکه با اجاره مغازه های همسرم زندگی می کردیم، فرزندانم ترک تحصیل کردند و دیگر به مدرسه نرفتند.

از طرفی من هم از افسردگی و بیماری روانی رنج می بردم، به همین دلیل دو پسر بزرگترم همیشه مرا پیش روانپزشک می بردند. در این شرایط از هرکسی که می شناسم راجبش می پرسم، در مورد او نه، می خواستم بدانم آیا با زن دیگری ازدواج کرده است یا نه! خلاصه آنقدر این رفتارها را تکرار کردم که رجب از سر تهمت و در امان ماندن از تحقیر بیشتر، زن خارجی را به عقد موقت خود درآورد و دیگر خبری از من و فرزندانم نشد.

چندین سال از این ماجرا گذشت تا اینکه روزی پدرم رجب را در مغازه ای دید و با او صحبت کرد. بالاخره با وساطت پدرم من و رجب آشتی کردیم و بعد از اتمام عقد موقت آن زن خارجی پیش ما آمد، اما نمی دانم با این روحیه خسته و از دست رفته چه کنم که اینطور زندگی کنم، افتاد. از هم جدا شد و آینده فرزندانم را ویران کرد. کاش شوهر خواهرم همچین شوخی بیهوده ای نمیکرد…

دیدگاهتان را بنویسید