این خانه داستان دیگری از زینب (س) و کربلا را به تصویر می کشد


ساعت: 13:28
تاریخ انتشار: 1301/07/10
کد خبر: 1900624

مادری که از عملیات بدر تاکنون درب خانه اش را نبسته بود تا روزی برایش خبری بیاورند. خانه قدیمی را همانطور که بود نگه داشت چون پسرش آن آدرس را داشت و آن مکان را خوب می شناخت.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به گفته Balague، مادران آینده فقط مادران آینده را درک می کنند. اشک همدم مادران باردار است. اشک هایشان تمام می شود تا از آنها بگیرند، می میرند در انتظار گرفتن از آنها. داستان مادران باردار هم همینطور است. همه با جنگ همراه هستند، با روزهای حمله دشمن به این آب و خاک، با همه آن دوران پرتلاطم، با دهه 60 و چهار دهه پیش، مادران امیدشان را از دست داده اند. دلشان در منطقه عملیاتی غرب و جنوب مانده است. نام پسرانشان حرف زبانشان است، دلشان با آنهاست.

داستان مادران منتظر از اینجا شروع می شود، از پسران بی تن، از روح های معراج ناشناس، از مشتی خاطره ای که برای خانواده آفریدند، و از کوه انتظار در غروب سه شنبه 5 اکتبر 1401، پس از 38 سال جستجو خانم یوسف مفقودالاثر منور رستمی با خبر اینکه رمضانعلی میرزایی از شهدای مفقودالاثر روستای پیر نعیم است که در جریان تحقیقات کمیته جستجوی مفقودین در جزیره مجنون پیدا شد به کنعان بازگشت. پس از 38 سال و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. خانه مادر شهید پس از سال ها انتظار رنگ دیگری به خود می گیرد.


به دیدار مادر شهید می روم از جاده پر پیچ و خم می گذرم ابتدا به روستای گلزار شهدای روستای پیر نعیم می روم که در آنجا مزار نمادین شهید میرزایی را می بینید. مزار شهید در حال آماده سازی است، مردم برای پذیرایی از میهمانان روز جمعه داربست هایی برپا می کنند.


خانه پدر شهید میرزایی روبروی گلزار شهدا و نقلی است، زنگ خانه را به صدا در می آوریم، جمعیت دور حیاط و اتاق مادر شهید می نشینند، مجسمه سردار شهید سلیمانی نصب شده است. ورودی ایوان



* مادران باردار که ترک تحصیل کرده اند


کنار مانور رستمی مادر شهید می نشینم، شروع به صحبت می کنم، به جمعیت نگاه می کنم، می بینم که لشکر اشک بارها در چشمان مادران نشسته در میان جمعیت جاری می شود، چشمه می شود و می جوشد، سیل می آید و از چانه می افتد، تازه متوجه می شوم که در این اتاق خانواده سه شهید مفقود الاثر نشسته اند و وقتی چهره به چهره با خواهر شهید میرزایی که مادر شهید فضلی است، ملاقات می کنم. یکی از شهدای طالب هشت سال پاسداری، نفسم را در سینه می شوم، این خانه حکایت دیگری از زینب و کربلا دارد. یک تصویر می کشد. همه در این گروه دل گرمی دارند و جدایی را به خوبی درک می کنند. مادران آینده ای که دل گمشده ای دارند و آنچه را که بین مرگ و زندگی است از دست داده اند.

منور از درد فراق به خود می پیچد، چشمان سیاهش چروکیده و صورتش شکسته، دیگر چشمانش باز نیست. درد مادران منتظر را بر چهره می کشد، خودش درد است، خود صبر است، مادر انتظار، خواهران شهید و عمه ای که مادر شهید هم هست، همه منتظرند. چشم و مو سفید از اشک.


مادر شهید نجوا نوازش پسر تازه واردش را نوازش می کند، زهرا، نوه خانواده، کنار مادربزرگ می نشیند تا به او کمک کند. مادر شهید به سختی جواب می دهد. رمضانعلی آخرین فرزند خانواده بود. چهار خواهر و یک برادر دارد و زمانی که برادر به عنوان نگهبان در جبهه حضور داشت، به جنوب رفت و دیگر برنگشت.


زندگی خانواده میرزایی انگار از عملیات بدر آغاز شده است، از اسفند 63، زمانی که 19 سالگی رمضانعلی بود. عزرا میرزایی خواهر شهید از درد و رنج جدایی از پدر می گوید که طاقت دوری از کودک را نداشت و هر داستانی را دنبال می کرد به جنوب و سردخانه رفت و دست خالی ماند. رمضانعلی گم شده بود. رادیوی جیبی کوچکی که پدر با خود به صحرا می برد تا اسم رمضانعلی را در لیست اسرا بشنود، اما اسم پسرش هم در لیست اسرا نبود… کم کم به او می گفتند مفقود الجسد. پدری مات و مبهوت که با هر صدای زنگ از جایی به جای دیگر می پرید و از اندک خبری به وجد می آمد تا اینکه غم سال ها انتظار بر پیکرش سایه افکند و در اثر بیماری پیش از پایان انتظار به فرزند شهیدش پیوست. .

b24310e7 f113 4421 871d b231212705ba خبر خاکستری



*فکر نکن متاسفیم فقط دلمون برات تنگ شده


فاطمه میرزایی، مادر شاگرد شهید مکائل فضلی و خواهر شهید رمضانعلی میرزایی با یادآوری خاطره شهید اشک هایش را پاک می کند و می گوید: پسرم پنج ماه بعد از رفتن برادرم رفت و خبری از او نبود. رفت تا خبر عموی مفقودش را بیاورد، اما روزی دیگر آن را در دل ما گذاشت.

فاطمه رو به ما می کند، اشک مژه هایش را پاک می کند، گلویش را صاف می کند و می گوید: «فکر نکن متاسفیم، دلمان برایت تنگ شده است. ما سال ها منتظریم، پسرم و برادرم برای وطن، برای دین، برای ناموس جنگیدند، اما شب ها غمگین و بی قراریم، سرمان را روی تخت گذاشتیم. وقتی خبر شهادت فرزندم اعلام شد و پیکرش را به مسجد آزادمهر آوردند، من دویدم بیرون.


نام برادر و پسر عموهایم را فریاد زدم، غم برادرم و پسرم دلم را به آتش کشید، اشک های امان فاطمه. پسرش جلو می آید تا او را دلداری دهد. شانه هایش را می گیرد، دستش را زیر چانه اش می گذارد و تکانش می دهد تا به خودش بیاید، اما او به خودش توجهی نمی کند. 38 سال است که اینگونه است. عنان از روی زمین صبر می دهد.


وقتی روبروی کلثوم میرزایی، خواهر دیگر شهید می نشینم، اشک در چشمانش حلقه می زند، بغضش در گلویش نشسته و فرو می ریزد. ما را به 38 سال پیش می برد که به خواستگاری رمضانعلی می روند و دختر مورد علاقه شان را به او نشان می دهند، آهی می کشد، دستانش می لرزد، یاد آن لحظات می افتد و ادامه می دهد، برادرم که از پاسخ مثبت نامزدش راضی است ادامه می دهد. راهش جلو شد برای جشن عروسی رمضان علی آماده کردیم، آینه شمعدان، سرویس طلا و لوازم سفره عقد آماده کردیم تا وقتی برمی گردد جشن عروسی بگیریم، اما تصویر برادرم و نامزدش آینه هرگز روی شمعدان گذاشته نشد و سفره عقد چیده نشد و 38 سال طول کشید تا برگردد.

51d6db55 2f4d 4a88 a7f0 47bcd1d81c3d خبر خاکستری


اهل خانه چای سفارش می دهند. غم این خانه آنقدر سنگین است که چای سرد می شود اما همچنان معطر است. مادران تصاویر نقاشی شده از چهره رمضانعلی و مکائل را در دست دارند، مادر مقتول به خیریه او می رود، دست به سر و گوش او می زند و زیر لب زمزمه می کند.


هدیه بزرگ عمه شهید که مادر شهید علیرضا عطایی است طعم تلخ انتظار را هفت سال چشیده است، در میان جمعیت نشسته و بی تاب خواهرش، خودش می گوید زور جدایی بیش از این بود. صبرش و با حسرت و بی تابی پایان ناپذیر به دیار حق شتافت. سه پسر عموی مفقود شده در این خانواده، یکی پس از هفت سال بازگشت، دیگری پس از 38 سال و این یکی هنوز درد جدایی را در دل خانواده جا می‌گذارد و با آمدن رمضانعلی، این انتظار نیست. دوباره


تاجی میرزایی خواهر شهید ادامه داد: مادر، خاله ها و خواهرانم تا رفتن پیکر شهدای گمنام را دنبال می کردند اما اکنون دیگر پاهایشان درد نمی کند و نمی توانند راه بروند.


همه قوز کرده اند، عصا در دست دارند و به سختی راه می روند. خیلی بیشتر از قدیمی شکسته اند. عزیز از جسم و روح شکسته این خانواده خبر دارد.



* من هرگز نتوانستم با او خداحافظی کنم


علی میرزایی تنها برادر شهید می گوید که برادرم در زمان اعزام به جبهه 19 ساله بود و هنگام اعزام او در جبهه بودم و هیچ وقت نتوانستم با او دعا کنم. چروک های ناشی از انتظار، صورت برادر را شکست. در حالی که دستانش می لرزند. او در سؤالات من دقیق است و گاهی می خواهد سؤالاتم را برایش تکرار کنم.

*وقتی منتظر می مانید، مفهوم زمان برای شما تغییر می کند


زهرا میرزایی نوه خانواده شهید میرزایی 40 ساله و با توقعات خانواده بزرگ شده و از 38 سال انتظار برای رسیدن تابلو یا لوحی از شهید می گوید و آرام با همان مهربانی ادامه می دهد: خدا میدونه چقدر سخت بود پدر برزگام برای یافتن دایی آنقدر به این طرف و آن طرف رفت و آنقدر به مناطق جنگی و جبهه های جنوب رفت که توانش از بین رفت، این نگرانی است. اکنون از نسل جوان و مردم انتظار داریم به خون شهدا پایبند باشند.


به صورت مادربزرگ نگاه می کند و زمزمه می کند که وقتی صبر می کنی مفهوم زمان برایت عوض می شود. هر وقت می دانستیم شهید گمنامی آورده اند، با عجله و امید رفتیم، از دایی هم عکس گرفتیم تا نشانی از او پیدا کنیم، 38 سال اینطور دنبالش دویدیم. می گوییم فرار کردیم چون عجله داشتیم او را ببینیم و او و حتی استخوان هایش را نوازش کنیم. حتی اگر عاشق هم باشی، اصلا نمی توانی راه بروی تا عشقت را ببینی و بیهوش می دوی. می دوی تا بالاخره به خواسته ات برسی.» این مادران شهیدی که امروز مثل مادربزرگ من با عصا یا با کمربند راه می روند، 38 سال کارشان این بود، تابلوی عکس پسرشان را بردارند، چادر را باز کنند و گمنامشان را در میان تابوت شهدای گمنام بجویند که تشییع می شوند و آهسته گریه کن، اشک مادران با اشک دیگران فرق دارد، اضطرابش معلوم است.


او با یادآوری دوران کودکی خود ادامه می دهد: «پدربزرگم در خانه قدیمی دست به وسایل پسرش نمی زد، خانه را همان طور نگه می داشت و حتی یک دروازه هم درست نمی کردند. خانه و با عکس شهید می نشیند دلش درد می کند، لباسش را بو می کند. در تمام این سالها هیچ شبی را بیرون از خانه سپری نکرد، می ترسید که شب یا نیمه شب خبر گم شدن یوسف به گوشش برسد و او در خانه نباشد.


مثل روز روشن است که ندانستن بدترین خبر برای مادران شهداست. شاید برخی بگویند این مادران دیگر به این جدایی عادت کرده اند. اما آیا انسان به رنج عادت می کند، به خصوص اگر مادری باشد که در فکر فرزندی است.

وقتی خبر پیدا شدن پیکر شهید را آوردند، مادر رمضانعلی گفت: خدا را شکر می کنم که پسرم برگشت و خواهران اشک شوق ریختند.



*حضرت زهرا (سلام الله علیها) گریه های این مادر را هنگام جدا شدن از فرزندش پاسخ داد.


بسیجی ابراهیم رضایی که به دیدار مادر شهید آمده بود می گوید چند ماه پیش شهید خوشنامی خوشنامی را که برای تدفین در آلاشت وارد سوادکوه شده بود به منزل شهید میرزایی آوردیم، امروز بعد از چندین ماه شنیدم. خبر تفحص شهید میرزایی این تصویر به ذهنم رسید. که حضرت زهرا علیهاالسلام گریه های این مادر را در فراق فرزندش اجابت کرد و دعایش مستجاب شد.



* 38 سال درد نادانی با یک آغوش به پایان رسید


محمدبکر قزلباش فرمانده ناحیه مقاومت بسیج شهرستان سوادکوه با اشاره به شناسایی پیکر پاسدار وظیفه شهید رمضانعلی میرزایی گفت: پیکر این شهید چندی پیش در جریان تفحص کشف شد. پاکسازی پیکر شهید توسط کمیسیون جستجوی مفقودین و بازگرداندن آنها به میهن اسلامی.


وی افزود: رمضانعلی میرزایی از لشکر 25 کربلا که در 21 اسفند 63 از روستای پیرنیم مشغول انجام وظیفه بود و در جزیره مجنون در عملیات بدر به شهادت رسید.


در مراسم وداع که در آستانه امامزاده عبدالحک شهرستان زیراب برگزار شد، تمام این انتظارات، امیدها، عشق و دردها برای همیشه در تصاویر دوربین وقتی مادر پیکر شهید را در آغوش گرفت، ثبت شد. تمام 38 سال درد ندانستن با این آغوش به پایان رسید و بار دیگر کربلا و زینب را به یاد آورد.


مادری که از عملیات بدر تاکنون درب خانه اش را نبسته بود تا روزی برایش خبری بیاورند. خانه قدیمی را همانطور که بود نگه داشت چون پسرش آن آدرس را داشت و آن مکان را خوب می شناخت. امروز جمعه 8 مهر 1401 پس از 38 سال رمضانعلی میزبان شد و در میان ازدحام جمعیت و دود و قلع پیکر شهید رمضانعلی میرزایی از شهدای هشت سال دفاع مقدس وارد زادگاهش شد. روستای پیر نعیم خانواده در فراق اشک ریختند.

مادران شهدای این گروه که فرزندان خود را با عشق به میدان جهاد فرستادند، امروز نه در چشم و نه در کلامشان رنگی از توقع نیست و همه می گویند ما فرزندانمان را در راه خدا….

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید