داستان تلخ دختری که دزد شد

داستان تلخ دختری که دزد شد

روز جدید وقتی در 13 سالگی از خانه فرار کردم و به خاطر جوانی که ادعا می کند عاشق من شده و خوشحالم کرده آبرو و حیثیتم را از دست دادم، هرگز فکر نمی کردم در چند وقت دیگر تبدیل به یک دختر معتاد و آواره شوم. سالها بعد و شروع به دزدی کنید. اصابت …

اینها بخشی از اظهارات دختر 23 ساله ای است که پس از سرقت از اموال یک منزل مسکونی با همدستی یک جوان موتورسوار با درج اطلاعات نیروی انتظامی امام رضا (ع) مشهد دستگیر شد.

دختر جوان که به دلیل اعتیاد شدید نمی توانست صحبت کند، گفت: پدرم کارگر ساختمانی بود، اما چهره او را به خاطر نمی آورم، چون او را به یاد نمی آورم. هنوز 4 ساله نشده بودم که پدرم در حین کار از ارتفاع افتاد و فوت کرد.

پس از فوت پدرم، ما هیچ منبع درآمدی نداشتیم، به همین دلیل مادرم در خانه های مردم کار می کرد تا من و سایر خواهر و برادرهایم را تامین کند. وقتی کمی بزرگتر شدم همیشه زمین و زمان را نفرین می کردم که چرا در چنین خانواده ای به دنیا آمده ام و باید احساس فقر کنم و در زندگی هیچ پشتوانه ای نداشته باشم.

با اینکه می دانستم مادرم برای تغذیه درست شکم ما مشکل دارد، اما باز هم نمی توانستم از پس این وضعیت بر بیایم. در آن زمان روزها را با این افکار سپری می کردم تا اینکه در 13 سالگی با حشمت آشنا شدم. خوش قیافه اش مرا به سوی عشق خیابانی سوق داد و از اینکه حشمت همیشه آرزوی من بود و می گفت مرا می خواهد و خوشحالم می کند، دلم می سوخت، اما هیچ وقت فکر نمی کردم او آه می کشد و جوان است. من 28 سال است که بیکار هستم، چگونه می تواند پاسخگوی نیازها و آرزوهای من باشد؟

اما حشمت که خانواده ای آشفته داشت و از خانه بیرون رانده شده بود از من خواستگاری کرد اما مادرم که متوجه شد سربازی نرفته و شغلی ندارد با ازدواج ما مخالفت کرد.وقتی عاشق شدم. به مادرم توجهی نکردم و ناگهان پیشنهاد فرار از خانه را پذیرفتم و همراه حشمت به شهرهای شمالی کشور رفتم. حدود یک ماه که کسی نمی دانست کجا هستم، وضعیتم را از دست دادم، اما در همان شرایط حشمت حاضر به ازدواج نشد و با هم ازدواج کردیم.

تازه فهمیدم این همه حیله و تعریف و تمجید از من ترفندی برای شهوترانی و رسیدن به نیت شیطانی اوست. پس از این ماجرا، درمانده و پشیمان از حشمت فرار کردم و به خانه برگشتم تا از شدت شرم و شرم به چهره مادرم و دستان پینه بسته او نگاه کنم.

با این حال مادرم همچنان مرا پذیرفت و سرزنش نکرد. مدتی بعد از این ماجرا، یک روز به طور تصادفی یکی از همکلاسی هایم را در مدرسه ای در خیابان دیدم. آنقدر هیجان زده بودم که سیما را در آغوشم نگذاشتم. دوستی من با سیما ادامه داشت و همیشه با چشمانی اشکبار از مشکلات و سختی های زندگیم به او می گفتم تا اینکه یک روز به من پیشنهاد کرد که از یک داروی غیراعتیادآور استفاده کنم تا تلخی هایم را به عنوان سرگرمی فراموش کنم.

مدتی به من مواد مجانی می داد و با هم مصرف می کردیم، اما یک روز متوجه شدم معتاد هستم و او گفت که این دارو اعتیادآور نیست، فقط یک ترفند است که مرا به مواد مخدر آلوده کند. بعد سیما ارتباطش را با من قطع کرد و گفت باید پول دارو را بدهم. ساعتی بعد که آثار خماری روی بدنم ظاهر شد، مجبور شدم چند تکه لباس را از فروشگاهی بدزدم و به داروخانه های دیگر بفروشم.

از آن روز به بعد برای تامین هزینه اعتیادم به دزدی از خانه و مغازه روی آوردم. در همان سختی با پسری معتاد به نام «ایمان» آشنا شدم و تصمیم گرفتیم با هم دزدی کنیم تا کسی به ما شک نکند. از آن روز به بعد با موتورسیکلت ایمان در خیابان ها پرسه می زدیم و از خانه های خود سرقت می کردیم، در حالی که پس از یکی از این سرقت ها، نیروهای انتظامی امام رضا (ع) ما را دستگیر کردند و … گزارش از خراسان آمده است که به دستور سرهنگ شریفی. فرمانده انتظامی امام رضا (ع) تحقیقات از دو متهم دستگیر شده در بازپرسی پلیس آگاهی ادامه یافت.

دیدگاهتان را بنویسید