گلمرضا تاجگردون: دیر یا زود همه سیلی هایی را که زده ایم می خوریم

گلمرضا تاجگردون: دیر یا زود همه سیلی هایی را که زده ایم می خوریم

روز جدید : نماینده مجلس و فعال سیاسی در یادداشتی به دیده بان ایران در خصوص سیلی استاندار جدید آذربایجان شرقی در مراسم معارفه خود نوشت: سیلی هایی که خورده ایم را همه می خوریم. دیر یا زود، اما بدون سوخت. صبور باش.

در پی ضربه سرهنگ سپاه به گوش سردار، عابدین هورام استاندار جدید آذربایجان شرقی در روز شنبه، گلمرضا تاجگردون، سیاستمدار و نماینده مجلس در یادداشت ویژه دیده بان ایران نوشت:

تماشای فیلم کوتاه سیلی استاندار جدید آذربایجان شرقی در ابتدای مراسم معارفه، یاد نوشته های عطولا مهاجرانی ساکن لندن و داستان یک سیلی افتاد.

احتمالا همه ما کم و بیش ماجرای ضرب و شتم مهاجرانی را که در نماز جمعه تهران در شهریور ماه 1377 به یاد داریم. صرف نظر از ارزش ارزیابی این سیلی در نماز جمعه و این سیلی در مراسم معارفه، می توان از مهاجرانی خواند. مقاله خود با عنوان داستان یک سیلی در کتاب حاج آخوند (1387). جوهره نوشته مهاجرانی این قضاوت اخلاقی است که سی سال بعد از 30 سال در نماز جمعه تهران، پاسخ سیلی ناعادلانه ای بود که در مرداد 1347 در سن 12 تا 13 سالگی به کلاس ششم در مدرسه اش خورد. در ده زادگاه دانش آموز دیگری در شهر همدان شنیده شد.

دانش آموز ششم ابتدایی که پس از اصابت به گوش دانش آموز دیگر، دچار درگیری شدید روحی می شود و راهی برای فرار از آن پیدا نمی کند، تصمیم می گیرد به دی مارون برود و از حاج آخوند، آخوند محترم بپرسد که چه کسی باید پیدا کنند. راه حل.

وی دیدار خود با حاج آخوند را اینگونه بیان کرد:

«… مرا در آغوش گرفت. پیشانی و بین ابروهایم را بوسید. دستت را روی دو شانه ام بگذار به چشمانم نگاه کرد. از من پرسید که چگونه درس می خوانم و بحث می کنم؟ از دعاهای جمع آوری شده پرسید، در مورد مسجد اکبر و حاج تقی خان با او صحبت کردم، در مورد تفسیر شب های آقای احمدی و سوالاتی که از آقای امی حنصاری پرسیدم، ایشان لبخندی زد و مستقیم به من نگاه کرد و پرسید: چطوری؟ شما! گفتم حالم خوب نیست و صدای سیلی اذیتم کرد. من هم دستم را به او نشان دادم. ماجرا را به او گفتم. گفت: این پسر را پیدا می کنی؟ به عنوان مثال، همیشه به یک دستشویی بروید. یه پسر جوون دیدی مواظب باش شاید اونم همینطوره. از او بخواهید که شما را ببخشد و شما را قانونی کند. اگر آن را پیدا نکنید، مشکل خواهد بود. با صدایی آرام و محکم گفت: «سیلی می خوری… ایستاد… یک روز به تو سیلی می زنند. نمی دونم دیر یا زود غذا خوردن بهتره. سی سال بعد شما سیلی خواهید خورد. شما در کوه هستید و فریاد می زنید. صدایت برمی گردد، چه سیلی نمی زند، تو به جوان سیلی زدی، اما جانت سیلی خورد، جای سیلی ها و رنج تو تمام شد.. گریه کردم.

… شنبه صبح زود به شهر برگشتم. هم سبک بودم و هم سنگین. همیشه در دبیرستان، در راه دبیرستان و در خانه، و در محل کار، در راه مسجد… همه جا به دنبال این جوان گشتم، اما او را نیافتم. من حتی از پرستار در حمام پرسیدم. هیچ نشانی از او نبود. فکر کردم شاید مهمان و مسافر باشد.

سی سال از این ماجرا می گذرد! سال های دانشجویی در اصفهان و شیراز و بعد از آن سال های انقلاب این داستان را از ذهنم پاک کرده بود. البته هر بار که کلمه سیلی را خواندم و شنیدم. آیا دیدم کسی در فیلم سیلی می زند و می خورد، انگار برق از چشمانم می زند. دقیقا تا سی سال بعد میلرزیدم!

روز جمعه 13 شهریور 1377 برای نماز جمعه به تهران رفتم. دوست نداشتم در صف اول راه بروم، انگار که مسئولین اجازه نمی دهند نمازم به صورت نماز باشد. مثل ایستادن پشت ویترین مغازه و دعا کردن. مراسم تشییع شهدای جنگ نیز برگزار شد. ضلع شرقی دانشگاه یک سجاده انداختم وسط خیابان و نماز خواندم. نماز تمام شد. مرد میانسال آمد و از برنامه طعم آفتاب انتقاد کرد. چند نفر دیگر جمع شدند و صداها بلند شد. یک نفر به شانه ام زد. اولین تصویری که به ذهنم رسید این بود که این جلسه برنامه ریزی شده بود. به من فحاشی کردند و از پایین لگد به من زدند و از بالا به شانه، بازو و سینه ام زدند. آرام بودم و لبخند می زدم. آرام آرام قدم زدیم، آرام به سمت بلوار کشاورز همزمان با شرایطی که گریبانم را گرفته بود. جو آب زیر پایم بود. من هم در دست دوستان می جنگم. مراقب بودم در آب نیفتم که یکی انگشت کوچک دست راستم را گرفت و پیچش داد. خواستم با صدای بلند بخندم و به خودم گفتم که آنها باید فکر کنند که دیوانه هستند. به بالا نگاه کردم و همچنان لبخند زدم. جوابش را سی سال پیش خورده بودم. صدای حاج آهوند در گوشم پیچید: «به تو سیلی می زنند… سی سال دیگر به تو سیلی می زنند!» چهره خندان و شاد حاج آهوند روبروم بود: «صبور باش! و صبر بخواهید!» (پایان نقل قول از مهاجرانی)

سیلی هایی که دادیم همه می خوریم. دیر یا زود، اما بدون سوخت. صبور باش

دیدگاهتان را بنویسید