حرکت پیکر شهید محسن محیر علیه رژیم شاهنشاهی


ساعت: 13:19
تاریخ انتشار: ۱۳۰۰/۱۱/۲۱
کد خبر: 1807599

فهرست افتخاری مبارزات مردم اصفهان راهپیمایی های نصف جهان علیه رژیم طاغوت است. یکی از راهپیمایی ها تشییع پیکر مطهر شهید سید محسن مهاجر بود که با جنایت دیگری از سوی عوامل رژیم همراه شد. در این مطلب جزئیات این حادثه توسط یکی از انقلابیون که در متن حادثه حضور داشت نقل شده است.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به گزارش صاحب نیوز؛ انقلاب 23 بهمن 1357 یک رویداد فوری و ساده نبود، بلکه نتیجه سالها مبارزه، مبارزه برای آگاهی بخشی، روشنگری و رشد مردم از یک سو و مبارزه برای تضعیف حکومت طاغوتی از سوی دیگر بود. . این مبارزات جنبه های مختلفی از جمله راهپیمایی، اعتصاب، انتشار بیانات بصیرتی از سوی امام خمینی رحمه الله و … داشت.

حرکت مردمی در راهپیمایی ها نقش بسیار مهمی در تضعیف نظام داشت و یکی از اتفاقاتی که گاه به راهپیمایی تبدیل می شد تشییع پیکر مطهر شهدا بود و اجازه دفن شهدا را نداد.

هر از چند گاهی باید حوادث مبارزه با رژیم طاغوتی شاه در تاریخ ثبت شود. رویدادهایی که در سرتاسر کشور از جمله نیمی از جهان اتفاق افتاد. به همین منظور بار دیگر به سراغ مهدی عابدی از پیشکسوتان انقلاب در اصفهان رفتیم تا خاطره ای دیگر از افتخارات این سرزمین را ثبت کنیم تا خاطرات دیگری از مبارزات ضد شاهنشاهی مردم اصفهان را ثبت کنیم.

این خاطره همراه با تشییع پیکر مطهر شهید محسن مهاجر است که لشکرکشی بزرگی را علیه رژیم پهلوی ترتیب داد. شهید سید محسن مهاجر فرزند مرحوم آیت الله سید حسین مهاجر است که در دوران دانشجویی به مبارزه با ضد نظام پرداخت و در جنگ جان باخت. دانشکده فنی دانشگاه فنی و حرفه ای اصفهان معروف به دانشکده شهید مهاجر به نام این شهید والامقام نامگذاری شده است.

ماجرای جریان یافتن پیکر مطهر این شهید را از زبان مردی که در متن این مراسم حضور داشت می گوییم. محسن عابدی می گوید:


* پیکر شهیدی که منشأ لشکرکشی علیه رژیم شاه شد

«آبان 1357 نزدیک اذان ظهر بود که در خیابان ابن سینا که یکی از محله های فعال علیه رژیم پهلوی بود قدم می زدم. از چهارراه ابن سینا حرکت کرده بودم و به کوچه ورودی بقعه مرحوم مجلسی روبروی مسجد صفا رسیدم. دیدم دو تا ماشین گشت ساواک در اطراف ایستاده بودند. ما گشت‌های ساواک را از عوامل آن می‌شناختیم. معمولا ماشینی با چهار سرنشین دارای بدنه ورزیده بود. من اهل آن محله بودم. از یکی از اهالی پرسیدم چه خبر؟ او پاسخ داد که در این کوچه انفجاری رخ داده و یکی از مخالفان رژیم شاه کشته شده و می خواهند جنازه او را بیاورند.

وارد کوچه ای شدم که الان کوچه شهید ذاکر نام دارد و در آن زمان کوچه نکیب نام داشت. در وسط کوچه به چند نفر برخوردم که مردی را سوار بر وانت حمل می کردند که سینه و دستانش به نوعی متلاشی و خون آلود بود و معلوم بود جان خود را از دست داده است. چهره اش آشنا بود اما اسمش را نمی دانستم که بعدها فهمیدم شهید سید محسن مهاجر فرزند آیت الله حاج آقا حسین مهاجر است. حدس می‌زدم در حین ساختن نارنجک و نارنجک دستی تصادف کرده و شهید شده است، زیرا در این گونه فعالیت‌های ضد نظام شرکت داشته است.

به بهانه شستن پیکر شهید پیشنهاد دادم که او را به مسجد صفا ببرم و پذیرفتند. برای این منظور مجبور شدیم تا انتهای کوچه برویم و از مقابل نیروهای ساواک از خیابان عبور کرده و وارد مسجدی که روبروی کوچه بود، آن طرف خیابان شویم. سعی کردیم به سرعت از خیابان رد شویم تا ساواک نتواند به ما نزدیک شود، البته به دلیل جمعیت زیاد در خیابان بعید است ساواک به سمت ما بیاید. پیکر شهید را به مسجد بردیم.

ما هماهنگ کردیم که جنازه را به بازار بیاوریم چون دوستانی در بازار بودند که علیه نظام فعالیت می کردند. به ذهنمان خطور کرد که شاید بهترین راه حل بردن جنازه به بازار اصفهان باشد. تمام مساجد قدیمی یک تابوت چوبی داشتند که اجساد محلی را با فاصله کمی با آن دفن می کردند. تابوت را به مسجد آوردیم و جنازه را داخل آن گذاشتیم و از کوچه پشتی به سمت حمام قاضی، دردشت، بازار درداش، بازار حاج محمد جعفر حرکت کردیم تا به خیابان عبدالرزاق رسیدیم و از این خیابان جنازه را به سمت بازار عبور دادیم.

در راه خروج از مسجد پنج، شش نفر بودیم که هر چه بیشتر می رفتیم بیشتر به جمعیت ملحق می شدیم. حرکت ما با شعارهایی از جمله “مسلمان برخیز برادرت کشته شد” همراه بود و مردمی که در جاده صدای شعار می شنیدند درهای خانه های خود را باز کردند و به تدریج مردان به جمعیت پیوستند که به خیابان عبدالرزاق رسیدیم. بود.

به خیابان عبدالرزاق که رسیدیم نیروهای مسلح ارتش را دیدیم که ناگزیر به بی توجهی به آن ها شدیم و جسد را به سرعت حرکت دادیم. از خیابان گذشتیم و وارد ورودی بازار شدیم. بازار شدیم.


* متن جامعه تشنه مبارزه، تشنه انقلاب

تمام نیروهای مذهبی و بازاریان وارد مسجد شدند و حوزه علمیه بازار صدر که فضای وسیعی دارد مملو از جمعیت بود. یکی از روحانیون هم سخنرانی تندی علیه نظام ایراد کرد و فضای خاصی ایجاد کرد. این مسجد و حوزه علمیه درهای متعددی داشت، به طوری که افراد زیادی در اطراف آن وارد مسجد شدند که در داخل مسجد جایی نبود و جمعیت بیرون از مسجد ایستاده بودند.


دوستان گزارش دادند که ماموران رژیم متوجه حرکت ما شدند و ورودی های بازار و مدرسه صدر را بستند و کنترل کردند و به عبارتی ما را محاصره کردند. دو هدف باید محقق می شد: اول جلوگیری از اجساد رژیم و عوامل ساواک و دوم اینکه بتوان از موقعیت علیه رژیم سوء استفاده کرد. با دوستان مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم جسد را از پشت در مدرسه بازار بیرون بیاوریم تا عده ای بیرون بیاورند و تحویل خانواده بدهند. سرانجام جنازه از پشت در مسجد بیرون آمد و به خانواده اش رسید و در یکی از روستاهای برهر که بعدها محسن آباد نامیده شد، به خاک سپرده شد.

آجری هم به اندازه یک شهید در تابوت گذاشتیم و روی آن پارچه قرمز رنگ زدیم و تابوت را از درب اصلی مسجد به سمت چهارراه کرمانی منتقل کردیم. به خیابان حافظ و چهارراه کرمانی در مسجد آقاعلی آقا رسیدیم که با بلند شدن صدای تیراندازی و حمله هوایی به خیابان نشاط می رسید.

کم کم به خیابان نشاط رسیدیم و از آنجا به سمت پل کاجو حرکت کردیم. همچنان که ادامه می دادیم تانک ها و نیروهای ارتش شلیک می کردند و هر بار صدای بسیار بلندی در می آمد و با هر صدایی جمعیت کم کم پراکنده می شد تا اینکه جمعیت به 40 تا 50 نفر رسید. وسط خیابان نشاط به نقطه ای از دو طرف کوچه رسیدیم و از جلو و پشت سرمان نیروهای ارتش راه را مسدود کرده بودند و هشدار داده بودند.


* برگه ای دیگر از جنایت رژیم شاه

چاره ای جز انداختن تابوت و فرار نداشت. بنابراین به دو کوچه دو طرف خیابان دویدیم. به سرعت در یکی از کوچه ها می دویدم که مردم دنبالم می آمدند که تیراندازی شروع شد. حدود 20-30 متری در کوچه بودیم که صدای تیراندازی را شنیدیم. یک لحظه سرم را به سمت راست چرخاندم. مردی که از من بزرگتر بود کنارم می دوید. روی زمین افتادم.

سمت چپم بن بست بود واردش شدم در زدیم و با نوجوانی که همراهمان بود وارد آن شدیم. مدتی بود غروب شده بود. ارتش وارد کوچه شد و با بلندگو فریاد زد که جنازه ای داخل تابوت نیست، اینها مارکسیست های اسلامی بودند، شما را فریب دادند، به فراری ها خیانت کنید. خانه ای که وارد شدیم خانه پیرمردی بود که مرد شد و به ما پناه داد. وارد خانه شدیم و چون اوایل زمستان بود، یک صندلی گذاشت و ما را روی صندلی نشاند.

ارتش پاتک دقیقی را آغاز کرد و خانه به خانه رفت. لشکرهایی را دیدیم که روی پشت بام خانه ها آمدند. خیلی ظالم بودند و یکی از انقلابیون را که پیدا کردند از پشت بام به پایین پرت کردند و خیلی اذیتش کردند. به ذهنمان خطور کرد که ببینیم آیا می‌توانیم از پشت بام فرار کنیم، بنابراین از پله‌ها به پشت بام بالا رفتیم. چیزی شبیه کمد و کمد بود که در آن کبوتر و پرنده نگهداری می شد و رفتیم داخل. فضایی بود که دو نفر به سختی می توانستند داخل آن بنشینند و در چوبی را ببندند.

رفتیم داخل و در را بستیم. سربازان به طور تصادفی در پشت بام را شکستند و وارد خانه پیرمرد شدند. پسری که همراه من بود جوان بود، ترسیده و می لرزید. وقتی نیروها وارد راه پله پشت بام شدند، مجبور شدم دهانش را بگیرم و سعی کنم آرامش کنم که از کنار ما گذشتند و رفتند.

نیم ساعت خانه ها را گشتند. تا حدود ساعت 11-12 شب جرات نداشتیم از خانه بیرون برویم. هنوز هم هر از چند گاهی صدای تیراندازی شنیده می شد. پیکر مطهر این شهید به لطف خدا حرکتی را علیه نظام آغاز کرد و نفرت مردم را از رژیم طاغوتی شاهنشاهی افزایش داد.

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید