شرح غم از داستان بقای اربعین


ساعت: 13:34
تاریخ انتشار: 20/06/1301
کد خبر: 1896615

برایم سخت است که امسال در ایام الحسین (علیه السلام) پاهایم باز نشود، هر چه بیشتر بشمارم آه می کشم و صبرم لبریز می شود، چون راه نمی روم.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا ؛ به گزارش بلاغ ، هر چه شب های آخر شهریور طولانی تر می شود، دلم می خواهد به سرزمین عشق بروم. اما چه کنم که به هر دری می زنم تا باز شود و دریای خروشان دل های خسته را حس کنم که به راه عشق می روند و یکی به خاطر کمبود دانه! اما انگار باید منتظر بمانم تا مهر بقا را بر قلب شکسته ام بگذارند…

می خواهم عقربه های ساعت را متوقف کنم تا بقای من در گوش زمین فریاد نزند، اما نمی توانم. صدای رحلت قافله الله در سراسر جهان پیچید و علاقمندان مکتب عشق برای پیوستن به این کاروان، جشنواره کربلا را در شهرستان ها برپا کردند. حالا مانده ام دل سوخته ای که دمیدن کوله پشتی ها چون ابرهای بهاری در یکی دو هفته مانده به باران پاییزی آبی می شود و آتش دلتنگی ام را فرو می ریزد…

تقریباً سه سال پیش در همان ساعت و ساعت در ایوان طلای خانه پدری ام در نجف با زیارت شاه مردان امیرالمومنین علی (علیه السلام) از خستگی یک سال فراق خلاص شدم. ). آن قدر در هوای حرم بودم که زمان به احترام حضرت ابوطارب ایستاد تا از هر چه مال من بود دست بردارم و با ذکر یا حیدر به «وادی مطهر طاوی» در دشت بروم. نینوا…

برایم سخت است که امسال پایم به حسین (علیه السلام) باز نشود، هر چه بیشتر بشمارم کمتر می شوم و بیشتر آه می کشم و صبرم لبریز می شود چون پیاده نمی روم. در شب های پیاده روی اربعین هم نمی توانم نسیم خنکی باشم، دست برکت بر خاک بر چهره زائران نشسته بگذار.

امسال بدرقه کردم و التماس دعا کردم به کبوترهای حرم که دسته دسته به کربلا هجرت می کنند، هجرتی که بهارش اربعین است…

این روزها حتی دست زدن به تلفن همراه و دیدن صفحات مجازی دوستان و آشنایان که فیلم و تصاویر پیاده روی اربعین را برایم می فرستند یک حسرت بزرگ شده است! و چنان لعنتی بر قلب و روح خسته ام می زند که جز اشک چیزی برای گفتن ندارم. من حکمت این زنده ماندن را نفهمیدم اما از پای زخمی ام که نتوانستم نگهش دارم گله دارم! گله ای از آه و دعا در دامان خستگی من نشسته است…

راستش این روزها با دیدن یک لیوان چای گریه می کنم! چشمانم را می بندم و به سمت مسیری می روم که پیرمرد عراقی دستم را می گیرد و با التماس و التماس و «حلبی الزوار»، «چای عراقی، چای ایرانی» می گوید و با اجابت درخواست این پیرمرد تشنگی ام را برطرف می کنم و در می نشینم. موکبی که یک چادر تمام سیاه است با چند صندلی زنگ زده که دو سه نمازگزار پاهای تاول زده خود را روی آن گذاشته اند و بچه ها در حال شستن فنجان هستند…

این روزها قلب شکسته ام را هزار تکه کردم و هر کدام را در کوله پشتی زائران گذاشتم تا به بهشت ​​حسین (ع) بروند. دستانمان را به تسبیح کسانی می بندم که با ذکر صلوات و دعای فرج به مغناطیس کربلای حسین (ع) کشیده می شوند، کاسه ای اشک از چشمان پر انتظارم می ریزم پشت کبوترهای عشقی که حلقه می زنند. کعبه شش گوشه.. .

این روزها هرچه در شهر و کوچه و خیابان می بینم که حال و هوای اربعین را به همراه دارد منزجرم می کند. برای من که امسال سوختم، شاید از آن فرسودگی، باید خودم را با نگرش صبوری بسازم، که تنها امید در روزهای پریشانی است، روزهایی که می خواهم در راهی بروم که یک پایان خوش و این در اولین و آخرین آرزوی من شده است …

یادداشت: علی ابراهیمی گتابی – کارشناس مسائل فرهنگی

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید